برترین نویسندگان در «ادبیات آمریکای لاتین»



بیش از هر ژانر و سبک دیگر، این «رئالیسم جادویی» بود که دوران شکوفایی «ادبیات آمریکای لاتین» را در قرن بیستم تعریف کرد

«ادبیات آمریکای لاتین» در طول دهه ها به شکل عمده تحت تأثیر رویدادهای مختلفی قرار گرفته که با جنگ های استقلال‌طلبانه در سراسر این منطقه در ارتباط بوده اند. در طول این جنگ ها و ناآرامی ها، مردمان آمریکای لاتین به شیوه ها و سبک های گوناگون و الهام گرفته از جنبش های ادبی پیشین همچون «رمانتیسیسم» و «رئالیسم»، درباره ی هویت، ایستادگی و حقوق انسان ها نوشته اند. بیش از هر ژانر و سبک دیگر، این «رئالیسم جادویی» بود که دوران شکوفایی «ادبیات آمریکای لاتین» را در قرن بیستم تعریف کرد؛ سبکی که نویسنده در آن، بینشی کاملا واقع گرایانه از جهان را با عناصر جادویی یا فانتزی ترکیب می کند. 

 

 

نویسنده ی کلمبیایی پرطرفدار، «گابریل گارسیا مارکز»، به عنوان یکی از برجسته ترین استادان در سبک «رئالیسم جادویی» شناخته می شود. این جنش ادبی پس از پایان جنگ جهانی دوم به محبوبیت رسید و برخی از موفق ترین آثار مرتبط با آن نیز در همان سال ها انتشار یافت. در این مطلب به تعدادی از برجسته ترین نویسندگان در «ادبیات آمریکای لاتین» می پردازیم که به بهترین شکل، زندگی و زمانه ی مردمان ساکن در جهان سرشار از جادو و رنگ این منطقه را در آثار خود جاودان کرده اند.

 

 

اکتاویو پاز

 

 

«پاز» که در سال 1914 در شهر «مکزیکو سیتی» به دنیا آمد، در همان نخستین سال ها به واسطه ی کتابخانه ی پدربزرگش با دنیای ادبیات آشنا شد. او در هفده سالگی اولین شعرهای خود را به چاپ رساند و چند سال بعد با همکاری چند تن از دوستانش، ماهنامه ای را به وجود آورد که نقدها و مطالب ادبی در آن ارائه می شد. «پاز» در سال 1937 شهر زادگاه خود را ترک کرد تا به تدریس مشغول شود، و در همین سال ها برخی از مشهورترین اشعار خود را به وجود آورد. او سپس به دانشگاه کالیفرنیا رفت و مدتی بعد، به پاریس نقل مکان کرد؛ شهری که «پاز» در آن یکی از برجسته ترین آثار خود، کتاب «هزارتوی تنهایی» را نوشت. «اکتاویو پاز» در سال 1990 برنده ی جایزه ی «نوبل ادبیات» شد. او هشت سال بعد، در همان شهری که در آن متولد شده بود، از دنیا رفت.  

 

 

عشق یکی از بارزترین مثال های غریزه ی دوگانه ای است که باعث می شود ما هرچه عمیق تر، خویشتن خویش را بکاویم و درعین حال از خود برآییم و خود را در دیگری تحقق بخشیم: مرگ و زاده شدن، تنهایی و وصلت؛ اما عشق تنها مثال این غریزه ی دوگانه نیست، در زندگی هر انسانی دوره هایی هست که هم فراق هست و هم وصل، هم قهر است هم آشتی، هر یک از این مراحل کوششی است برای فرا رفتن از تنهایی و به دنبال آن، فرو رفتن در فضایی غریب پیش می آید. از کتاب «هزارتوی تنهایی»

 

 

 


 

 

پابلو نرودا

 

 

«نرودا» که جایزه ی «نوبل ادبیات» را در سال 1971 از آن خود کرد، به عنوان یکی از برجسته ترین شاعران قرن بیستم شناخته شده است. او در 13 سالگی اولین اشعار خود را در روزنامه های محلی به چاپ رساند. نخستین مجموعه شعر «نرودا»، کتاب «بیست شعر عاشقانه و سرودی از یأس» در سال 1924 انتشار یافت و در طول سال ها به عنوان یکی از موفق ترین آثار او باقی ماند. 

«نرودا» به خاطر فعالیت ها و گرایش های سیاسی خود همیشه با جنجال رو به رو بود و چند بار مجبور به ترک کشور زادگاهش، شیلی شد اما همیشه به این کشور بازگشت. او هر جا که بود، به نوشتن ادامه داد و در طول سال ها جوایز ادبی معتبری را به دست آورد. «پابلو نرودا» دو سال بعد از کسب جایزه ی «نوبل ادبیات»، در 69 سالگی از دنیا رفت. همچنان بحث ها و نظریه پردازی های مختلفی در مورد علت مرگ او مطرح می شود.

 

باد چنان بود که چتر دستی را با خود می برد. آن وقت ها، کت و بارانی کمیاب بود و برای ما گران و دست نایافتنی. من هرگز به دستکش علاقه ای نداشته ام. کفش هایم همیشه خیس آب می شد. هیچ وقت از یاد نمی برم که پیوسته ردیف جوراب های خیس در خانه ی ما در کنار بخاری هیزمی آویزان بود و در کنارش بر روی زمین، ردیف کفش ها و پوتین ها که از سر و رویشان بخار بر می خاست—مانند لوکوموتیوهای اسباب بازی. آن وقت در چنین هنگامه ای، سیلابی سهمگین سر می رسید، و همه ی زندگی و دار و ندار این مردم را با خود می برد—آن هم در جایی که فقر، مأوا گزیده بود و تهیدستان در آنجا مأمنی یافته بودند. و یا چنان بود که یکباره زمین بر خود می لرزید و همه چیز در چشم به هم زدنی با خاک یکسان می شد. یا به هنگام دیگر، که کوه لیما به فعالیت آتشفشانی می افتاد و نوری خیره کننده و هراس انگیز بر دامان «سی یراس» می نشست. از کتاب «اعتراف به زندگی»

 

 

 


 

 

گابریلا میسترال

 

 

این بانوی شاعر نیز کسب جایزه ی «نوبل ادبیات» را در کارنامه ی حرفه ای خود دارد. در حقیقت، «میسترال» در سال 1945 به اولین نویسنده از آمریکای لاتین تبدیل شد که این جایزه ی معتبر را از خود کرده است. «میسترال» نوشتن شعر را در سال های نوجوانی آغاز کرد و در 15 سالگی، نخستین اشعار خود را با استفاده از نام های مستعار مختلف در روزنامه های محلی به چاپ رساند. 

نخستین اثر او، کتاب «اندوه» که سال ها قبل از اولین انتشار در سال 1922، به رشته ی تحریر درآمده بود، به کاوش در موضوعاتی همچون تجربه ی مادر بودن، مذهب، طبیعت و فناپذیری می پردازد. این اثر به همراه کتاب «غزل های مرگ» باعث شد نام «میسترال» به عنوان شاعری توانا در سراسر آمریکای لاتین مطرح شود. او قبل از مرگ در سال 1957، فرصت این را داشت که در دانشگاه کلمبیا، زبان اسپانیایی تدریس کند و چندین مدرک افتخاری را از دانشگاه های مختلف به دست آورد. 

 

زیبایی نباید همچون افیون، تو را به خواب ناز فرو برد، بلکه باید همچون شرابی قوی، آتشِ تمناهایت را شعله ور کند، زیرا اگر تو مرد یا زنی کامل نگردی، در هنرمند شدن ناکامی. از اشعار «گابریلا میسترال»

 

 

 


 

 

 

گابریل گارسیا مارکز

 

 

این نویسنده و روزنامه نگار شناخته شده، در سال 1927 در کلمبیا به دنیا آمد. «مارکز» به همراه یازده خواهر و برادر خود، دوران کودکی را با قصه های پدربزرگش گذراند که به اولین منبع الهام او برای خلق آثار ادبی تبدیل شدند. او پس از سال های موفق دبیرستان و منتشر کردن چندین شعر و داستان در مجله های مختلف، به دانشکده ی حقوق رفت اما پس از اتمام تحصیلات تصمیم گرفت به روزنامه نگاری روی آورد؛ حرفه ای که «مارکز» در آن توانایی های فوق العاده ای داشت. 

کتاب های «گزارش یک مرگ» و «گزارش یک آدم ربایی»، آثاری هستند که «مارکز» در آن ها روزنامه نگاری و داستان واقع گرا را در هم آمیخته است. کتاب «صد سال تنهایی»، برجسته ترین اثر «مارکز» به حساب می آید که بیش از آثار دیگر او باعث شد این نویسنده جایزه ی «نوبل ادبیات» را در سال 1982 از آن خود کند. «گابریل گارسیا مارکز» در سال 2014 در شهر «مکزیکو سیتی» چشم از جهان فرو بست.

 

در یک ظهر خیلی گرم هم کولی ها نمایشی از یک اختراع دیگر به نام ذره بین ترتیب دادند. آن ها در وسط جاده مقداری گیاه خشک گذاشتند و نور خورشید را در کانون ذره بین متمرکز کردند که باعث شد گیاهان خشک آتش بگیرند. خوزه آرکادیو بوئندیا که هنوز آرامشش را از شکست قبلی اش بازنیافته بود، ناگهان به ذهنش رسید که شاید بتواند توسط ذره بین، یک اسلحه ی ویرانگر بسازد. ملکیادس این دفعه هم بسیار سعی کرد تا حقیقت را برایش توضیح دهد و او را از این کار منصرف کند؛ اما سرانجام با اصرار بیش از اندازه ی خوزه، تسلیم شد و ذره بین را با دو تکه آهنربا و سه سکه پول مستعمره عوض کرد. از کتاب «صد سال تنهایی»

 

 

 


 

 

 

خولیو کورتاسار

 

 

او یکی از مهم ترین نویسندگان آرژانتینی در تمام اعصار به حساب می آید. اگرچه «کورتاسار» در بلژیک به دنیا آمد، پدر و مادرش هر دو در آرژانتین متولد و بزرگ شده بودند و خودش نیز از 5 تا 37 سالگی در این کشور زندگی کرد. «کورتاسار» سپس به پاریس رفت و اغلب آثارش را در این شهر خلق کرد؛ آثاری همچون کتاب «آگراندیسمان» که مجموعه ای از داستان های کوتاه است و همچنین رمان «لِی لِی» که به خاطر سبک غیرخطی خود شناخته شده است. 

منتقدین اغلب از کتاب «لِی لِی» به عنوان یک «ضد رمان» یاد می کنند چرا که این اثر، قواعد مختص به خود را وضع می کند و یکی از فصل هایش نیز به زبانی نوشته شده که توسط خود «کورتاسار» به وجود آمده است. این نویسنده در نهایت در سال 1984 در پاریس درگذشت. سبک نگارش منحصر به فرد او الهام بخش نسلی از مخاطبین و نویسندگان اسپانیایی‌زبان در آمریکای جنوبی و اروپا بود.

 

پشت این ماهی، باله ای شفاف بود که به دُم می پیوست، ولی چیزی که دیوانه ام کرد پاهای آن بود، به زیبایی و کشیدگی آن ها چیزی ندیده بودم و به انگشت هایی ریز با ناخن هایی خیلی خیلی کوچک مثل ناخن انسان ختم می شدند. و بعد چشم هایش را کشف کردم، صورتش را. صورتش، اجزایی بی حس و حال داشت و هیچ خصوصیت دیگری نداشت جز چشم هایش، دو سوراخ، مثل دو سنجاق سینه از طلای شفاف، حیاتی در آن ها نبود اما نگاه می کردند و می گذاشتند نگاهم در آن ها نفوذ کند، نگاهی که ظاهرا از آن سطح طلایی می گذشت و خود را به رازی درونی و مبهم می سپرد. از کتاب «آگراندیسمان و چند داستان دیگر»

 

 

 

 


 

 

 

خورخه لوئیس بورخس

 

 

دسته بندیِ داستان های «بورخس» کار چندان راحتی نیست چرا که این نویسنده ی توانا و تأثیرگذار، در سراسر دوران حرفه ای خود به موضوعات و مضامین بسیار گوناگونی پرداخت. «بورخس» به شکل گسترده به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان در تاریخ آمریکای لاتین شناخته می شود و در آثارش، موضوعات جذابی همچون زمان، فلسفه، آینه ها، کتاب های خیالی، مذهب و البته هزارتوها را مورد کاوش قرار می دهد. 

تعداد زیادی از منتقدین، او را یکی از پیشگامان اصلی «رئالیسم جادوییِ» متعلق به آمریکای لاتین در نظر می گیرند، اگرچه بسیاری از طرفداران این نویسنده اعتقاد دارند او را نمی توان یک نویسنده ی فعال در این سبک برشمرد. «بورخس» بیش از هر چیز به خاطر مجموعه داستان هایش در دو کتاب «قصه ها» و «الف» شناخته می شود.

 

او را به یاد می آورم (با این که هیچ حق ندارم این فعل مقدس را بر زبان آورم، فقط یک نفر روی زمین این حق را داشت و او هم مرده است) که ساعتی تیره رنگی را در دست گرفته بود و طوری به آن نگاه می کرد که انگار هیچ وقت کسی آن را آن طور ندیده بود، حتی اگر در همه ی مدت عمرش، از نخستین پرتو بامداد تا آخرین پرتو غروب به آن خیره می شد. او را به یاد می آورم؛ چهره ی خاموش او، قیافه ی سرخ پوست‌وارش و عجیب دوردست بودنش را از پشت دود سیگار. انگشت های باریکش را (فکر می کنم) به یاد می آورم که مانند انگشت های چرم بافان بود. به یاد می آورم که در کنار آن دست ها، یک فنجان ماته با علامت «ساحل شرقی» بود. از کتاب «سه روایت از یهودا»

 

 

 


 

 

 

ماریو بارگاس یوسا 

 

 

«بارگاس یوسا» نویسنده ای توانا در ژانرهای مختلف بود—از کمدی گرفته تا تریلر و رمان های تاریخی. این نویسنده ی اهل پرو که جایزه ی «نوبل ادبیات» را در سال 2010 از آن خود کرد، به شکل گسترده به عنوان یکی از اعضای برجسته ی عصر شکوفایی ادبیات در آمریکای لاتین شناخته می شود. او که اکنون نهمین دهه از زندگی خود را سپری می کند، همچنان به نوشتن مقاله ها و نقدهای ادبی در مجله ها و روزنامه های اسپانیایی‌زبان معتبر در سراسر جهان ادامه می دهد. کتاب های «سور بز» و «عصر قهرمان ما» از برجسته ترین آثار «بارگاس یوسا» به شمار می آید.

 

امروز صبح چند نفر از آن ها، آنطور که از صدای پاهایشان پیدا بود، به محبس او آمدند. بی آن که چیزی بگویند، وادارش کردند راه برود، از چند پله بالا برود و کف اتومبیلی که حتما همان وانت یا کامیون قبلی بود، دراز بکشد. مدتی طولانی می راندند و لرزش اتومبیل، همه ی استخوان های بدنش را به درد می آورد، تا این که سرانجام توقف کردند. دست هایش را باز کردند و دستور دادند: «قبل از این که چشم‌بند را برداری تا صد بشمار. اگر قبل از آن برش داری بهت شلیک می کنیم.» وقتی چشم‌بند را برداشت، دید که او را در کوره‌راه ماسه ای نزدیک لالگوا رها کرده اند. بیشتر از یک ساعت راه رفته بود تا به اولین خانه های کاستیا رسید و برای رفتن به خانه سوار تاکسی شد. از کتاب «قهرمان عصر ما»

 

 

 


 

 

 

ایزابل آلنده

 

این نویسنده که ارتباطی خویشاوندی با رئیس جمهور برکنار شده و سابق شیلی یعنی «سالوادور آلنده» دارد، نخستین رمان برجسته ی خود را در سال 1982 و در زمانی به انتشار رساند که در ونزوئلا زندگی می کرد. کتاب «خانه ارواح» که تحسین منتقدین و مخاطبین را برانگیخت، به سبک «رئالیسم جادوییِ» متعلق به «گابریل گارسیا مارکز» نوشته شده است. «آلنده» پس از این کتاب، آثار موفق دیگری را همچون کتاب های «از عشق و سایه ها»، «داستان های اوا لونا» و «دختر بخت» را به جهان ادبیات ارائه کرده است.

 

همه ی دختران دل‌واله، غیر از کلارا که هنوز بچه بود، سر تا پا سیاه پوشیده بودند و مثل دسته ای کلاغ در دو طرف مادرشان نشسته بودند. نیوآ که همه ی اشک هایش را ریخته بود، بی آه و بی حرف، خشک و سخت روی صندلی نشسته بود. دیدارکنندگان به محض ورود به خانه نزد او می آمدند تا همدردی خویش را ابراز کنند. بعضی گونه هایش را می بوسیدند و بعضی دیگر چند لحظه او را در آغوش می گرفتند، اما چنین می نمود که او حتی نزدیک ترین دوستانش را به جا نمی آورد. او مرگ بچه های دیگر خود را چه در طفولیت و چه هنگام تولد دیده بود؛ اما هیچ کدام احساس فقدانی را که اکنون داشت، در او پدید نیاورده بود. از کتاب «خانه ارواح»

 

 

 

 


 

 

 

روبرتو بولانیو

 

این نویسنده ی شیلیایی، «صدای نسل خود» خوانده می شد و با مرگ نسبتا زودهنگام خود در سال 2003، بسیاری از علاقه مندان به ادبیات آمریکای لاتین را در شوک فرو برد. «بولانیو» در شیلی به دنیا آمد اما اغلب دوران کودکی خود را در شهر «مکزیکو سیتی» و کتابخانه های آن گذراند. او در مکزیک به همراه گروهی از شاعران و نویسندگان دیگر، جنبش «اینفرا رئالیسم» را بنیان نهاد و در یکی از شناخته شده ترین آثارش یعنی کتاب «کارآگاهان وحشی» که چند دهه بعد خلق شد، به آن پرداخت. «بولانیو» در زمان مرگ، 50 ساله بود و آخرین اثری که از خود بر جای گذاشت—کتاب «2666»—با تحسین و تمجیدهای منتقدین و مخاطبین همراه شد.

 

می دانم چطور به اینجا رسیدم. گاه خود را می بینم که روی یک آرنجم تکیه داده ام، کلماتی را بیهوده و بی معنی تکرار می کنم، در رویا و خیال فرو می روم و می کوشم با خود آشتی کنم. اما گاهی حتی نام خود را به یاد نمی آورم. اسم من سباستیان یوروتیا لاکروآ است. من شیلیایی هستم. اجدادم از جانب پدری از منطقه ی باسک می آیند، یا منطقه ی اوسکادی، یعنی آنچه امروز نامیده می شود. نسبم از سوی مادر به سرزمین آرام فرانسه می رسد، دهکده ای که نامش به معنای انسان روی خاک و شاید هم انسان ایستاده است. هرچه به پایان راه نزدیک تر می شوم، زبان فرانسه ام بیشتر نزول می کند، اما هنوز توان کافی دارم که توهین های آن طفل فرتوت را که روزی توی صورت من تف کرد، به یاد آورم؛ روزی که بی دلیل و بی خبر در درگاه خانه ی من پدیدار شد و مرا به ناسزا گرفت. از کتاب «شب هنگام در شیلی»