تاریخ آمریکا پر از نویسندگان نابغه ای است که در زمان حیاتشان، مورد کم لطفی قرار گرفته، یا به کل نادیده گرفته شده اند. بیشتر اشعار «امیلی دیکنسون»، تا قبل از مرگ او کشف نشده و انتشار نیافته باقی ماند. «اف اسکات فیتزجرالد» به گفته ی خودش، در زمان مرگ احساس می کرد که در زندگی شکست خورده است. «جان کندی تول» جایزه ی «پولیتزر» را دوازده سال پس از خودکشی از آن خود کرد.
اما هیچ داستانی درباره ی موفقیت پس از مرگ، جذاب تر از ماجرای «هاوارد فیلیپس لاوکرفت» نیست؛ نویسنده ای که درباره ی «وحشت کیهانی» می نوشت و در سال 1937، در شهر «پراویدنس» در ایالت «رُدآیلند» از دنیا رفت. شرایط حاکم بر سال های پایانی زندگی «لاوکرفت» به تیرگی داستان هایش بود.
او کنسروهای تاریخ مصرف گذشته می خورد و برای دوستش می نوشت: «هیچ وقت تا این اندازه به فلاکت نزدیک نبوده ام.» او هیچ وقت انتشار مجموعه ی داستان هایش را در قالب کتاب به چشم ندید و قبل از تسلیم شدن در برابر سرطان روده، نوشت: «من هیچ ابهامی درباره ی جایگاه متزلزل داستان هایم ندارم، و انتظار هم ندارم که به رقیبی جدی برای نویسندگان مورد علاقه ام تبدیل شوم.» یکی از آخرین جملاتی که «لاوکرفت» به زبان آورد، این بود: «گاهی اوقات درد، غیر قابل تحمل است.»
امروزه فکر به این که «لاوکرفت» با چنین گمنامی و فقری مواجه بود، برای ما دشوار است: نواحی مختلف سیاره ی پلوتو، نام هیولاهای لاوکرفتی را دارند؛ تندیس جایزه ی World Fantasy، مجسمه ای به شکل اوست؛ آثار او در کتابخانه ی ملی آمریکا قرار دارد؛ مجله ی «نقد کتاب نیویورک» او را «پادشاه داستان های عجیب» خوانده است؛ و چهره ی لاوکرفت تقریبا روی همه چیز، از قوطی نوشیدنی گرفته تا لباس های بچگانه چاپ شده است! در واقع او فقط از گمنامی رها نشد، بلکه به بالاترین سطوح موفقیت حرفه ای و فرهنگی رسید. زندگی پس از مرگ «لاوکرفت» را شاید بتوان عجیب ترین نمونه در تاریخ آمریکا در نظر گرفت.
البته این موضوع به این معنا نیست که به شهرت رسیدن «لاوکرفت»، داستانی ساده با پایانی خوش است. شناخته شدن او باعث شده هم استعدادها و هم نقص های این نویسنده در مرکز توجه قرار بگیرد. پس از چندین دهه از مرگ «لاوکرفت»، میراث ادبی او هیچ وقت تا این اندازه مستحکم، و همچنین پیچیده نبوده است. از یک طرف، «استیون کینگ» او را «برجسته ترین متخصص در خلق داستان وحشت کلاسیک در قرن بیستم» می خواند اما از طرف دیگر، عقاید نژادپرستانه ی «لاوکرفت» وجود دارد که قابل انکار نیست، و همین موضوع باعث شده مخاطبینی که آثار او را می خوانند و از آن ها لذت می برند، در نقطه ای میان این دو وجه به او بنگرند.
«لاوکرفت» هیچ وقت با کارمندی و شغل های دفتری راضی نمی شد؛ او بیش از اندازه مغرور، و احتمالا بیش از اندازه شکننده، بود چرا که فشارهای روحی و بیماری های مختلف در گذشته باعث شده بود او نتواند به کالج برود و در جنگ جهانی اول حضور داشته باشد. «لاوکرفت» بیشتر زمان خود را صرف نوشتن می کرد و به همین خاطر، آثار زیادی از او به جای مانده است. او صدها شعر و همچنین مقاله هایی متعدد نوشته که معروف ترین آن ها با این کلمات آغاز می شود:
قدیمی ترین و قدرتمندترین احساس انسان ترس است، و قدیم ترین و قدرتمندترین نوع ترس، ترس از ناشناخته ها است.»
این نویسنده ده ها هزار نامه (صد هزار طبق برخی تخمین ها) از خود به جای گذاشت.
اما داستان های «لاوکرفت»، حدود هفتاد داستان به اضافه ی چند همکاری با نویسندگان دیگر، اصلی ترین عامل شهرت او به شمار می آید. جانمایه ی داستان های عجیب و جذاب «لاوکرفت» را می توان به شکلی ساده در یک جمله بیان کرد:
و سپس آن ها برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کردند... اما نه، آن ها همگی یا مرده اند یا دیوانه شده اند!
نام داستان های او نیز، نشانگر اتمسفر حاکم بر آن هاست: «هراس در کمین»، «پیرمرد مخوف» و یا «موش ها درون دیوارها».
فکر می کنم خوابم برده بود؛ چون وقتی با تکان ناگهانی گربه بیدار شدم، حس کردم خواب های عجیبی را پشت سر می گذارم. گربه را زیر نور محو شفق دیدم؛ دست هایش را روی قوزک های من سوار کرده و پاهایش را تا منتهی الیه عقب کش آورده بود؛ سرش را جلو داده بود و با دقت تمام به نقطه ای از دیوار در سمت غرب پنجره نگاه می کرد که به نظر من فرقی با باقی اتاق نداشت، اما با این حال تمام توجهم را بر آن نقطه متمرکز کردم. و همانطور که تماشا می کردم، فهمیدم پسرک سیاه بیهوده هیجان زده نشده است. نمی دانم پردهی روی دیوار واقعاً تکان خورد یا نه. به نظرم کمی جا به جا شد. ولی آنچه که از آن مطمئنم و می توانم روی رخ دادنش قسم بخورم، این است که از پشت پرده صدای آرام اما واضح حرکت چند موش را شنیدم. گربه بدون وقت تلف کردن، بلافاصله با تمام هیکل روی پرده پرید و پارچه ی آن قسمت را کند و دیواری سنگی و کهنه و نم دار را نمایان کرد؛ تکه هایی از دیوار به دست کارگران لکه گیری شده بود و هیچ اثری از جونده های ناخوانده دیده نمی شد.» از کتاب «موش ها درون دیوارها»
زندگی روزمره، جذابیت چندانی برای «لاوکرفت» نداشت. او در این باره می نویسد: «نمی توانستم درباره ی «آدم های عادی» بنویسم چون به هیچ وجه به آن ها علاقه ای ندارم.» از همین رو، او درباره ی موضوعات غیرعادی می نوشت: آدم خواری، خودسوزی، قتل، شهاب سنگ های جنون آور، مخلوقات نیمه انسان نیمه ماهی، بیگانه ها، و بسیاری دیگر.
«لاوکرفت» این داستان ها را با قیمتی ناچیز به مجله های عامه پسند همچون «قصه های عجیب» و «داستان های شگفت انگیز» می فروخت و همچنین از اصلاح و ویرایش آثار سایر نویسندگان نیز اندکی پول به دست می آورد. اما این درآمد هرگز کافی نبود. «لسلی کلینگر»، نویسنده و پژوهشگر آمریکایی، او را «نمونه ی کامل هنرمند گرسنه» توصیف کرده است. موفقیت حرفه ای قرار نبود در زمان حیات به سراغ «لاوکرفت» بیاید.
«ادموند ویلسون» منتقد ادبی، چند سال پس از مرگ او نوشت:
لاوکرفت نویسنده ی خوبی نبود. تنها ترس واقعی در اکثر داستان های او، ترس ناشی از هنر بد و سلیقه ی بد است.
اما با وجود تمسخرهای «ویلسون»، طرفداران و دوستان او تمام تلاش خود را به کار بستند تا آثارش منتشر شود. همانطور که زندگی نامه نویس «لاوکرفت»، «اس تی جاشی» به یاد می آورد، یکی از طرفداران جوان او با اتوبوس از کانزاس به رُدآیلند آمده بود تا مطمئن شود آثار «لاوکرفت» به دانشگاه «براون» سپرده می شوند. دوستان دیگر این نویسنده، انتشاراتی به نام «آرکام هاوس» را به وجود آوردند و داستان های «لاوکرفت» را منتشر کردند.
این تلاش ها، میراث او را زنده نگه داشت و همانطور که «جاشی» بیان می کند، رویدادهای پنج دهه ی بعد باعث شد جایگاه او مستحکم تر شود:
فرانسوی ها عاشق «لاوکرفت» شدند، همانطور که قبل از آن به الگوی او یعنی «ادگار الن پو» علاقه پیدا کرده بودند؛ «داستان وحشت» به خاطر کتاب هایی همچون «بچه رزماری» و «جن گیر» در دهه های 1960 و 1970 به شهرت و محبوبیت دست یافت؛ و آثار «لاوکرفت» به شکلی فزاینده در میان فیلمسازان و دانشگاهیان مورد توجه قرار گرفت. گروهی از طرفداران دوآتشه ی او در سال 1977 پول جمع کردند تا سنگ قبری درخور را در مقبره ی خانوادگی «لاوکرفت» در شهر «پراویدنس» برای او بخرند؛ سنگ مزاری نمادین که نقل قولی از یکی از نامه های او بر آن حک شده است: «من پراویدنس هستم.» انتشارات «پنگوئن» در سال 1999 برای اولین بار مجموعه آثار «لاوکرفت» را در قالب «آثار کلاسیک پنگوئن» به چاپ رساند و کتابخانه ی آمریکا نیز در سال 2005، نسخه ی مختص به خود را از این مجموعه منتشر کرد. «جاشی» در این باره بیان می کند:
نام او بعد از این اتفاقات در کنار «ادگار الن پو»، « ناتانیل هاثورن»، «جان ملویل»، «هنری جیمز»، «ویلا کاتر» و «ادیت وارتون» در زمره ی برترین های ادبیات آمریکا قرار گرفت. او بالاخره موفق شد.
پنج اثر برتر از «لاوکرفت» برای مخاطبین جدید
مجموعه آثار وحشت بدون «اچ پی لاوکرفت»، از چیزی که اکنون می شناسیم، بسیار متفاوت می شد؛ نویسنده ای که بیش از هر چیز به خاطر خلق موجودی اهریمنی به نام «کثلهو» (Cthulhu) شناخته می شود: موجودی با سری اختاپوس مانند و دو بال بزرگ. داستان های وحشت انگیز «لاوکرفت» تقریبا نزدیک یک قرن است که مخاطبین را به خود جذب می کند، و ما هم در این بخش می خواهیم با پنج اثر برتر این نویسنده ی آمریکایی بیشتر آشنا شویم.
«ندای کثلهو و داستان های عجیب دیگر»
داستان کوتاه «احضار کطولحو» را می توان تأثیرگذارترین داستان «لاوکرفت» در نظر گرفت؛ داستانی که نقشی بنیادین در شکل گیری حماسه ی اساطیری «موجودات کهن» در آثار این نویسنده داشت. داستان به هیولایی عجیب می پردازد که می تواند خود را وارد ناخودآگاه انسان ها کند و آن ها را به تدریج به جنون بکشاند. با آشکار شدن جزئیات بیشتر از این موجود و گذشته ی آن، راوی درمی یابد که هیچکس نمی تواند از خطر این هیولای قدرتمند در امان باشد، حتی خودش.
نقل است که آن ها قدیم یگانگان متعال را می پرستیدند، موجوداتی که در اعصاری بسیار پیشتر از ظهور بشر می زیستند و از آسمان به دنیای جوان نزول کردند. قدیم یگانگان اکنون ناپدیده شده اند، در داخل زمین و زیر اقیانوس ها، ولی بدن های بی جانشان رازهای نهفته در وجودشان را در خواب به انسان های نخستین گفتند و از همان موقع فرقه ای برای تکریمشان تشکیل شد که هنوز پابرجا باقی مانده است. این همان فرقه ای است که به گفته ی زندانیان همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهد داشت، نهفته در تلف زارهای دوردست و مکان های تاریک سرتاسر دنیا، تا روزی که کثلهو، کاهن متعال، از خانه ی تاریکش در شهر بزرگ رالیه در زیر اقیانوس برخیزد و دوباره زمین را تحت اختیار خویش دربیاورد. برخی می گویند به هنگام چینش صحیح ستارگان، او ندایی سر خواهد داد، و فرقه ی مخفی تا ابد برای آزاد کردن او گوش به زنگ باقی است. از کتاب «احضار کطولحو»
این اثر استادانه و رعب انگیز، در صفحات نخستِ یکی از بهترین کتاب های «لاوکرفت» به چشم می خورد، اما به هیچ وجه تنها داستان ارزشمند در این کتاب نیست. در میان این «داستان های عجیب» ، هفده داستان دیگر وجود دارد که هر کدام، به گونه ای متفاوت به مفهوم «ترس» می پردازند.
«موش ها درون دیوارها» داستانی به سبک «قلب رازگو» اثر «ادگار الن پو» است که ماجرای مردی را روایت می کند که صدای موش هایی درون دیوارهای خانه اش، زندگی عادی را برایش مختل کرده است. اما وقتی برای برطرف کردن این مشکل دست به کار می شود، به حقیقتی محشتناک درباره ی نیاکان خود پی می برد.
«سایه ای بر فراز اینزماوث»
این رمان کوتاه به ماجرای مردی به نام «رابرت اولمستد» می پردازد که شیفته ی شهری اسرارآمیز به نام «اینزماوث» شده است. اولمستد که قبل از سفر هشدارهای عجیب و مبهمی را از افراد بیرون شهر شنیده، به هنگام گشت و گذار در شهر متوجه چیزی غیرعادی درباره ی ساکنین آن می شود. اکثر آن ها به شکلی نامعمول راه می روند و خصوصیات عجیبی در چهره شان دارند، از جمله دماغ های مسطح و «چشمانی از حدقه بیرون زده و خیره». این داستان تشویش آور و به یاد ماندنی نیز در زمره ی اصلی ترین آثار در اسطوره شناسی «لاوکرفت» به شمار می آید که موجوداتی به نام «عمیق زادگان» و همچنین «فرقه ی اژدها» را به مخاطبین معرفی می کند.
«نجواکنندگان در تاریکی»
این اثر نسبت به کتاب «سایه ای بر فراز اینزماوث» به شکلی متفاوت به موضوع ترس می پردازد. بسیاری از منتقدین، این اثر را ترکیبی از ژانرهای «وحشت» و «علمی تخیلی» در نظر می گیرند که نشانگر تغییر ژانر توسط «لاوکرفت» در دهه ی 1930 است. این پرداخت عمیق و فراموش نشدنی به مسئله ی علم و باور، هم از انسانیت سخن می گوید و هم از احتمال وجود زندگی بیگانه. اگر پیام داستان بیشتر از هیولاها برایتان جذاب است، باید این رمان کوتاه از «لاوکرفت» را بخوانید. البته باید گفته شود که این داستان پر از تصاویر و توصیفات تشویش آور و رعب انگیز است، از جمله یکی از اولین نمونه ها از «مغز در بطری شیشه ای».
«وحشت دانویچ»
«لاوکرفت» عاشق شهرهای خیالی و پر از پدیده های غیر قابل توضیح در داستان هایش بود. داستان «وحشت دانویچ» به ماجرای زندگی «ویلبور واتیلی» می پردازد: کودکی که با سرعتی باورنکردنی به بلوغ می رسد و تنها در عرض چند سال، به مردی بزرگسال تبدیل می شود. پدربزرگ ویلبور، او را زیر پر و بال خود می گیرد چرا که مادرش معلول و بیمار است و پدرش نیز به شکلی اسرارآمیز در کنار آن ها نیست. پدربزرگ، راه و روش های جادوی سیاه را به ویلبور یاد می دهد؛ محلی ها از آن ها می ترسند و دوری می کنند اما متوجه اتفاقات عجیبی که برای گاوهای خانواده ی واتیلی می افتد، می شوند. اما چه اتفاقی در این داستان عجیب رقم می خورد؟ چیزی حتی دلهره آورتر از آنچه مخاطبین انتظارش را می کشند.
«در کوهستان جنون»
یکی دیگر از رمان های کوتاه کلاسیک «لاوکرفت» و احتمالا شناخته شده ترین داستان او بعد از «ندای کثلهو»، این داستان است. «در کوهستان جنون» ماجرای یک سفر اکتشافی شکست خورده در قطب جنوب را از زبان پروفسور «ویلیام دایر» روایت می کند. دایر و همکارانش پس از رسیدن به پایگاهشان، بقایای گونه ای کشف نشده و ماقبل تاریخی را از زمین بیرون می کشند و درمی یابند که جسد تعدادی از این موجودات، در طول زمان هیچ آسیبی ندیده است. اما هیجان آن ها خیلی زود به وحشت تبدیل می شود چرا که می فهمند این موجودات شاید آنقدرها هم «بی جان» نباشند. این داستان، گواهی بر استعداد و مهارت بالای «لاوکرفت» در خلق جهان است و در مخاطبین، وحشتی بسیار ملموس را در جهان پرجزئیات اسطوره های «لاوکرفت» به وجود می آورد.