مرشد و مارگاریتا: خنده ای از اعماق جهنم



درست است که بسیاری از آثار کلاسیک ادبیات روسیه، داستان هایی تاریک و سرشار از ترس به خاطر سیاهی های روح انسان هستند، اما شاهکار جاودان «میخائیل بولگاکف»، با آن ها کاملاً متفاوت است.

درست است که بسیاری از آثار کلاسیک ادبیات روسیه، داستان هایی تاریک و سرشار از ترس به خاطر سیاهی های روح انسان هستند، اما شاهکار جاودان «میخائیل بولگاکف»، با آن ها کاملاً متفاوت است. کتاب «مرشد و مارگاریتا» را بدون شک می توان شادی بخش ترین اثر در میان تمام آثار کلاسیک روسیه در نظر گرفت؛ داستانی خنده دار، ژرف و مسحورکننده که نامش در فهرست «صد کتاب قرن لوموند» نیز می درخشد.

«مرشد و مارگاریتا» علاوه بر ویژگی های ادبی منحصر به فرد خود، می تواند با تغییر جهان بینی مخاطبین، تأثیری شگرف در زندگی آن ها داشته باشد. شاهکار بولگاکف، رمانی است که ما را تشویق می کند تا خودمان را بیش از اندازه جدی نگیریم، صرف نظر از این که اوضاع و شرایط بیرونی چقدر بد و تاریک به نظر می رسند. داستان این کتاب بارها و بارها به ما یادآوری می کند که همه چیز اندکی قابل تحمل تر خواهد شد اگر میزانی از حماقت و بی معنایی را به آن اضافه کنیم. این نکته نه تنها همیشه می تواند یک امکان باشد، بلکه گاهی اوقات به ضرورتی حیاتی تبدیل می شود:

«باید بخندی. وگرنه گریه خواهی کرد.»


رمان «مرشد و مارگاریتا» در دهه ی 1930 به رشته ی تحریر درآمد اما تا دهه ی 1960 منتشر نشده باقی ماند. داستان این کتاب، شروعی بسیار عجیب، مهیج و به یاد ماندنی دارد: شیطان که ولند نام دارد، به همراه سرسپردگان عجیب و غریب خود (یک گربه ی سخنگوی بزرگ، یک جادوگر و یک قاتل) به شهر مسکو آمده و به نظر می رسد که نخبگان ادبی شهر را به عنوان هدف خود انتخاب کرده است. ولند با برلیوز آشنا می شود؛ شخصیتی که نویسنده ای شناخته شده، سردبیر یکی از مجله های ادبی فاخر پایتخت و رئیس کمیته ی مدیریت بزرگترین محفل ادبی مسکو است و فکر می کند ولند، پروفسوری آلمانی است. ولند پس از زمانی اندک، مرگ برلیوز را پیش بینی می کند و این پیشگویی تقریباً بلافاصله به واقعیت تبدیل می شود. برلیوز در تصادفی عجیب، سرش را از دست می دهد و همین اتفاق باعث می شود که شاعری جوان به نام بزدومنی که شاهد این اتفاقات بوده، عقلش را از دست داده و از بیمارستان روانی سر در آورد. 

یکی از نقاط قوت کتاب «مرشد و مارگاریتا»، سادگی لحن داستان آن است. داستان بولگاکف در پرداخت طعنه آمیز و سوررئال خود به جامعه ی جهنم گونه ای که ولند در آن آشوب به پا می کند، خشونت و بی رحمی را بدون نیاز به ریختن قطره ای خون به مخاطبین نشان می دهد. کاراکترهای بولگاکف در حال زندگی در جهنمی بر روی زمین هستند، اما هیچ وقت این حقیقت را از یاد نمی برند که اتفاقات سرگرم کننده و جالبی در اطرافشان در حال وقوع است. 

 

با این که «مرشد و مارگاریتا» به خاطر وجود تِم های مذهبی و انتقادهایی گزنده از حکومت شوروری، رمانی بسیار پیچیده و چندلایه است، بیش از هر چیز دیگر باید آن را درسی بزرگ از امید و خندیدن در تاریک ترین شرایط در نظر گرفت. اگر نمی توانید وجه بامزه ی رنج و گرفتاریتان را ببینید، پس اصلاً چرا آن را متحمل می شوید؟ بولگاکف عاشق این است که با همه چیز و همه کس شوخی کند.

زندگی در نظر میخائیل بولگاکف، یک شوخی کیهانی بزرگ است. البته که پیام های سیاسی و اجتماعی فراوانی در داستان او به چشم می خورد اما این نویسنده ی برجسته ی روس، این پیام ها را با چنان بازیگوشی و مهارتی به شما منتقل می کند که هرگز احساس نمی کنید در حال دریافت پیام و موعظه ای سیاسی یا اجتماعی هستید. 

در حقیقت، نوشتن رمانی که در آن، شیطان قرار است استعاره ای از استالین و/یا سلطه ی شوروی باشد، کار بسیار سختی است، به خصوص وقتی نویسنده قصد دارد این استعاره را به شکلی غیرمستقیم و بدون تقلیل دادن هوش مخاطبین به آن ها منتقل کند. شاهکار بولگاکف از بسیاری از جهات، اثری تراژیک و گزنده است اما این احساس تراژدی، تنها پس از خواندن کتاب به سراغ خواننده می آید. در حقیقت بولگاکف در بیشتر اوقات قصد دارد تا احساسی روح بخش از سرگرمی و لذت بردن از داستان را برای مخاطبین فراهم کند. شاید به همین خاطر بتوان او را باهوش ترین و متفاوت ترین نویسنده ی نسل و عصر خود در نظر گرفت. 

باور این حقیقت که بولگاکف و «بوریس پاسترناک» نویسندگانی معاصر بوده اند، تقریباً غیرممکن است، چرا که رمان های آن ها از نظر سبک و لحن، تفاوت هایی بنیادین با هم دارند. کتاب «مرشد و مارگاریتا» و کتاب «دکتر ژیواگو» انگار در دو قرن متفاوت به رشته ی تحریر درآمده اند.


بولگاکف برخلاف پاسترناک، در زمان حیات خود، دریافتِ بازخوردهای مختلف از رمانش را تجربه نکرد چرا که اثرش پس از مرگ او به انتشار رسید. یکی دیگر از عواملی که کتاب «مرشد و مارگاریتا» را تا این اندازه جذاب و هیجان انگیز می کند، شرایط و اوضاع و احوال نویسنده به هنگام نوشتن آن است. بولگاکف احتمالاً این کتاب را «فقط برای کشو» (منتشر نشدن، و ماندن و خاک خوردن در کشوی نویسنده) نوشت و انتظار نداشت کسی آن را بخواند. او این داستان را در زمانی نوشت که مأمورین KGB (اداره ی اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی) با ماشین های سیاه خود در خیابان ها گشت می زدند و هر شبی ممکن بود درِ خانه تان را به صدا درآورند و شما را با خود به جایی نامعلوم ببرند. زندگی عادی برای بیشتر ساکنین مسکو، معنایش را از دست داده بود اما مردم مجبور بودند راهی برای ادامه ی زندگی بیابند و وانمود کنند که همه چیز عادی است. بولگاکف، از این شرایط بهره می برد و جهانی تاریک و روشن را خلق می کند که در آن، هیچ چیز آن طور که به نظر می رسد نیست و اتفاقات جادویی، ماورایی و کاملاً شرورانه همانند رویدادهایی روزمره تلقی می شوند.

اگر رمان «مرشد و مارگاریتا» در آن زمان منتشر می شد، به سختی می توان تصور کرد که بولگاکف جان سالم به در می برد. خودش هم حتماً به هنگام نوشتن اثرش، این را می دانست. او حتماً این را هم می دانست که رمانش احتمالاً هیچ وقت فرصت چاپ شدن را پیدا نخواهد کرد. اما با این وجود، بولگاکف دست روی دست نگذاشت و دقیقاً هر آنچه را که می خواست، بر روی کاغذ آورد. البته این نکته به این معنا نیست که بولگاکف زندگی بی خیال و سبکسرانه ای داشت. او نگران حمله ی مقامات به خودش بود؛ نگران بود که از کار بیکارش کنند و نتواند پول درآورد؛ نگران بود که نتواند این رمان به پایان برساند.


 

بولگاکف در طول زندگی خود به خاطر داستان هایی پادآرمان شهری همچون کتاب «تخم مرغ های شوم» و کتاب «قلب سگی» شناخته می شد. او علیرغم موفقیت هایش در ابتدای مسیر حرفه ای، انگار از اواخر دهه ی دوم زندگی خود با این تصور زندگی می کرد که احتمالاً در میانه ی زندگی جانش را از دست خواهد داد. او حتی در نسخه ی دستنویس رمان «مرشد و مارگاریتا» در یادداشتی خطاب به خودش می نویسد:

قبل از این که بمیری، داستان را تمام کن.


 

بولگاکف علاوه بر اضطراب این که شاید موفق نشود بهترین داستانش را به پایان برساند، رفته رفته مریض و مریض تر هم می شد. او در سال 1934، در نامه ای به دوستش نوشت که از بی خوابی و ضعف بدنی رنج می برد. بولگاکف در این نامه می نویسد: 

از پلیدترین چیزی که تا به حال در زندگی ام تجربه کرده ام در رنجم؛ ترس از تنهایی، یا دقیق تر بگویم، ترس از این که به حال خودم رها شوم. آنقدر زننده است که ترجیح می دادم یک پایم قطع شود.

او در این زمان اغلب با دردهای جسمانی و بیماری کلیوی دست و پنجه نرم می کرد و به همان اندازه، از نظر روحی نیز تحت فشار بود.
شگفت انگیز است که بولگاکف توانست در چنین دوره و شرایطی، رمانی را بنویسد که پر از شوخی، بازی های کلامی و لحنی ساده است. او بارها تلاش کرد تا به همراه همسرش از کشور خارج شود اما هر بار، با درخواست صدور گذرنامه ی او مخالفت می شد. در تمام سال هایی که بولگاکف به صورت مخفیانه به نوشتن «مرشد و مارگاریتا» ادامه داد و با خلق نمایشنامه های متعدد، مخارج زندگی خود را کم و بیش تأمین کرد، نکته ی قابل توجه این است که این نویسنده با وجود تمام موش و گربه بازی هایی که حکومت استالین بر او تحمیل می کرد، توانست سلامت روانی خود را حفظ کند و به ورطه ی جنون کشیده نشود. 

استالین شخصاً به بولگاکف علاقه داشت و همین موضوع باعث شده تا این احتمال مورد بررسی قرار گیرد که شاید به خاطر رابطه اش با استالین بود که بولگاکف از دستگیری و محکوم شدن جان سالم به در برد. اما این رابطه همچنین اجازه نمی داد که او به صورت عمومی و آشکارا بر روی چیزهایی که می خواهد، کار کند.

زمانی که کتاب «مرشد و مارگاریتا» بالاخره در سال 1967 میلادی منتشر شد، اهمیت و محبوبیت خارق العاده ی خود را نمایان ساخت و شاید از هر کتاب دیگری که در قرن بیستم انتشار یافته بود، جریان سازتر جلوه کرد. رمان نویس روس، ویکتور پلوین، در این باره می گوید:

توضیح این که این رمان چه اهمیت و معنایی برای مردم داشت، برای کسانی که در شوروی زندگی نکرده بودند، تقریباً غیرممکن بود. «مرشد و مارگاریتا» حتی تلاش نکرد تا ضدشوروی باشد، با این وجود خواندن این کتاب باعث می شود که در لحظه احساس آزادی بکنید. این اثر شما را از برخی تفکرات قدیمیِ مشخص رها نمی سازد، بلکه خلسه ی ناشی از نظم کلی امور را در هم می شکند.

بولگاکف در رمان «مرشد و مارگاریتا»، جامعه ای را به تصویر می کشد که هیچ چیز در آن، آن گونه که به نظر می رسد نیست. افراد این جامعه به طور معمول دروغ می گویند و پاداش هایی دریافت می کنند که لیاقتش را ندارند. در این دنیا ممکن است صرفاً به خاطر قصد کردن برای نوشتن یک داستان، دیوانه تلقی شوید. این رمان را همچنین می توان پژوهشی ژرف درباره ی «ناهماهنگی شناختی» در نظر گرفت؛ وضعیتی روحی که بر اثر شرایطی مانند ایجاد همزمان دو یا چند دیدگاه، ارزش یا اندیشه ی ناهمگون در فرد به وجود می‌ آید. فرد گرفتار شده در این وضعیت، نمی تواند انسجامی کلی میان معنای مفاهیم پیرامون پیدا کند اما از طرفی دیگر، مجبور است تظاهر کند که همه چیز عادی است. در بیشتر اوقات، تنها راه جان به در بردن از این شرایط، دست کشیدن از اهمیت دادن به آن مفاهیم ناهمگون، و در شرایط آرمانی، شوخی کردن با رنج های برآمده از این ناسازگاری ها است؛ دقیقاً همان کاری که بولگاکف در رمان «مرشد و مارگاریتا» انجام می دهد.

بولگاکف در این اثر، آشکارا از ما می خواهد که درباره ی مسئله ی خیر و شر، و تاریکی و روشنایی تأمل کنیم. اما او قصد ندارد نقش یک واعظ را برای مخاطبین خود ایفا کند و به همین خاطر، این دعوت خود به تفکر را با شوخ طبعی و بازی های کلامی در هم می آمیزد. آیا انتخاب می کنید که جزو همراهان عجیب و غریب ولند باشید یا این که دوست دارید از آن دسته افرادی باشید که آماده اند به خاطر نوشتن اشعار خود به بیمارستان روانی بروند؟ بولگاکف در لایه ای عمیق تر، از مخاطبین می پرسد که آیا می خواهیم برای دفاع از چیزهایی که به آن ها باور داریم، سینه سپر کنیم، حتی اگر عواقب این کار بسیار ترسناک باشد؟ میخائیل بولگاکف مخاطبین خود را به چالش می کشد تا زندگی ای را سپری کنند که بتوانند در آن به خود نگاهی بیندازند و از چیزی که هستند، رضایت داشته باشند. همیشه بارقه ای از نور در تاریکی وجود دارد. اما ابتدا، باید به کسی تبدیل شویم که قادر به دیدن کورسویی در تاریکی است:

زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند ولی چشم ها، هرگز. اگر کسی دفعتاً سوالی مطرح کند، ممکن است حتی یکه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلط شوید و دقیقاً بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم رفتارتان متقاعدکننده باشد و خمی به ابرو نیاورید. ولی افسوس که حقیقت چون برقی از اعماق وجودتان برخواهد خاست و در چشم هایتان رخ خواهد نمود و آن وقت قال قضیه کنده است و دستتان رو می شود.