کتاب «زمان دست دوم»: زیبا و رعب انگیز مانند زندگی



این کتاب توسط انسان هایی روایت می شود که—به شکل متناقض—هم زیبا هستند و هم رعب انگیز؛ درست مانند داستان هایشان.

کتاب «زمان دست دوم» مجموعه ای از روایت های شخصیِ گردآوری شده توسط «سوتلانا الکسیویچ» و حاصل مصاحبه های او با افرادی است که در طول حکومت «اتحاد جماهیر شوروی»، فروپاشی آن، و دوران پس از فروپاشی زندگی می کردند. اغلب داستان ها با مضمون خودکشی در ارتباط هستند، اما این تِم هرگز موضوع اصلی کتاب نیست. «زمان دست دوم» بیش از هر چیز، مجموعه ای از داستان های شخصی است—یک ادای دِین آشکار به تراژدیِ انسان به شکل کلی. همانطور که خود «الکسیویچ» توضیح می دهد، کتاب او توسط انسان هایی روایت می شود که—به شکل متناقض—هم زیبا هستند و هم رعب انگیز؛ درست مانند داستان هایشان.

 

 

 

 

البته این فقط یکی از تناقض های پرتعدادی است که در کتاب به چشم می خورد، اگرچه نه به خاطر این که نویسنده از ابتدا قصد داشته چنین کاری بکند؛ بلکه «الکسیویچ» به دلیل احترام گذاشتن به تمامیتِ صدای راویان خود، دستی در شرح آن ها نمی برد و آن ها را دقیقا همانگونه که نقل شده اند، به مخاطبین ارائه می کند. این داستان های گوناگون که توسط چندین راوی روایت می شوند، در این نکته با هم اشتراک دارند که همگی، بارها و بارها، از ناسازگاری ها و سختی های زندگی سخن می گویند. جمله بعد از جمله، داستان پس از داستان: زنجیره ای از تناقض ها، با تمامی عواقب تراژیک آن—زندگی های در هم شکسته، امیدهای زنده به گور. در میان آن ها، عنصری مشخص در کانون رویدادها قرار دارد: بی رحمی.

 

 

چی فهمیدم؟ خب، این که قهرمان های یک دوره، به ندرت می تونند قهرمان های دوره ی دیگه هم باشند. البته جز «ایوان» ساده لوح و «یملیا». قهرمان های دوست داشتنی قصه ها. قصه های ما که همه‌ش درباره ی شانس و اقباله. در مورد انتظار برای یک کمکِ معجزه آسای آسمونی که بیاد و همه چی رو درست کنه. ما هم کنار شومینه دراز بکشیم و همه چی مهیا بشه. دنیا جوری بشه که خودِ اجاق برامون «بلینی» درست کنه، ماهی طلایی هم تمام آرزوهامون رو برآورده کنه. هم این رو می خوام، هم اون رو. ملکه ی زیبا رو می خوام! دوست دارم توی یه مملکت دیگه زندگی کنم؛ جایی که توی رودخونه هاش شیر جاری باشه و ساحلش هم «کیسِلی». ما همیشه غرق آرزو هستیم. روحمون تلاش می کنه و رنج می بره، اما کارهامون بد جلو میره، چون دیگه انرژی‌ای واسه کار نمی مونه. به این خاطر، کارهامون همیشه متوقفه. روح سِحرانگیز و عجیبیه این روح روسی... همه در تلاشند تا ازش سر دربیارند... هی میرن «داستایوفسکی» می خونند... تا ببینند روحشون چه جور روحیه.—از متن کتاب

 

 

 

با این حال هدف کتاب، روایت داستان های بی رحمانه نیست؛ اگرچه «زمان دست دوم» این کار را انجام می دهد اما مخاطبینی که با زمان و مکان رقم خوردن این داستان ها آشنایی نسبی دارند، می توانند پیش بینی کنند که این روایت ها بی رحمانه خواهند بود. ما اکنون به «الکسیویچ» نیاز نداریم تا بدانیم زندگی تحت حکومت رژیم «استالین» بی رحمانه بوده است. اما نوع مشخصی از بی رحمی که کتاب آن را آشکار می کند، ناتوانیِ این انسان ها در تجربه ی هر گونه تغییر واقعی در زندگیشان است—بی رحمیِ ناشی از در هم شکستن اوهام، از این که انگار غیرممکن است که جهان شرایط دیگری داشته باشد. زندگی بعد از زندگی، محصور در چرخ دنده های تراژیکی که آنقدر کهنه و زنگار گرفته هستند که هیچ تغییری—حتی دگرگونی بزرگی همچون فروپاشی «اتحاد جماهیر شوروی»—نمی تواند تفاوتی واقعی را رقم بزند.  

 

 

 

«پرده آهنین» در هم می شکند. معمولا چه چیزی را از این اتفاق به خاطر می آوریم؟ تصاویر چهره های خندان مردمی که روی «دیوار برلین» می پرند و شادی می کند. متمایز کردن این لحظات و حفظ آن ها در خاطرات، برای ما آسان تر و تسلی بخش تر است: این که خنده های پرشور انسان های در حال شادی در خیابان را به عنوان نمادی برای رویدادهای رقم خورده در نظر بگیریم. اما ما به ندرت فرصت این را داشته ایم که نگاهی به زندگی این انسان ها در روزهای بعد از این جشن ها و پایکوبی ها داشته باشیم. کتاب «الکسیویچ»، تمرکز سطحی‌نگرانه بر این شادی های گذرا را کنار می گذارد و جرأت می کند که به کاوش در مسائلی بپردازد که کمتر چشمگیر بوده اند؛ کاوش در پیش پا افتادگیِ روزهای بعدی.

 

آشپزخونه برای ما فقط محل غذا درست کردن نبود. هم غذاخوری بود، هم پذیرایی، هم دفتر کار، هم سالن اجرا. به اصطلاح، محلی برای جلسات روان درمانی جمعی. توی قرن نوزدهم کل فرهنگ روسیه توی املاک اشرافی گذشت، اما در قرن بیستم، فرهنگ به آشپزخونه نقل مکان کرد. محلِ «پرِسترویکا» هم همون جا بود. تمام زندگی دهه شصتی ها همون زندگی آشپزخونه ایه. دَمِ «خروشچف» گرم! زمان «خروشچف» بود که ملت از خوابگاه های عمومی اومدند بیرون، آشپزخونه ی اختصاصی داشتند و حداقل می تونستند به حکومت فحش بدن. و مهم تر این که، از این نترسند که یه وقت خبرچین داخلِ آشپزخونه باشه. اون جا بود که آرمان ها و طرح های فوق العاده شکل می گرفت. جوک و لطیفه می ساختند... زمان، زمانِ جولان جوک ها بود. «کمونیست کسیه که آثار «کارل مارکس» رو خونده، ضدکمونیست کسیه که آثار «کارل مارکس» رو فهمیده.» ما توی همین آشپزخونه ها بزرگ شدیم، بچه هامون هم همینطور، اون ها هم کنار ما به اشعار «گالیچ» و «اُکودژاوا» گوش می دادند.—از متن کتاب

 

 

البته شور و هیجان در بخش هایی از روایت، جای مناسب خود را پیدا می کند اما به هیچ وجه در مرکز توجه قرار داده نمی شود. این نکته به این خاطر نیست که «الکسیویچ» می خواسته عامدانه روایت را به این سمت و سو هدایت کند، بلکه به این دلیل است که افرادی که این رویدادها را به شکل بی واسطه تجربه کرده اند، چنین مسیری را برگزیده اند. صدای انسانیِ آن ها که تراژدی های شخصیشان را بازگو می کند، پندارهای نادرست و افسانه‌مانندی را که در مورد این رویدادها شکل گرفته، با قدرتی شگفت انگیز از ذهن ما می زداید. همزمان با این که آن ها داستان های نه چندان قهرمانانه ی خود را به تصویر می کشند، درمی یابیم که زندگی آن ها بیش از این که با رفاه و پیروزی در ارتباط باشد، با بی رحمی گره خورده است.

 

یک دگرگونی تاریخی؛ روزهای پس از آن. بی رحمیِ رویدادها؛ بی رحمیِ اتفاقات پس از آن. کتاب «الکسیویچ» نشان می دهد که مرز میان این دوگانگی ها تا چه اندازه قراردادی و غیرحقیقی است. شاید برای برخی از ما—مخاطبینی که این رویدادها را در فاصله ای امن به نظاره نشسته اند و به خوبی از تراژدی های پرشمار قرن بیستم آگاهی دارند—درک اتفاقات رقم خورده راحت تر باشد. درک این روایت اما برای آن هایی که هنوز محصور واقعیت های به تصویر کشیده شده هستند، اصلا به این سادگی نیست.

 

 

من و زنم توی دانشکده ی فلسفه ی دانشگاه «سنت پترزبورگ» (اون زمان ها، اسمش «لنین گراد» بود) تحصیل کردیم، بعدش خانمم به عنوان رفتگر استخدام شد، من هم شدم کارگر شوفاژخونه. یه شبانه روز کار می کردیم و دو شبانه روز استراحت. اون زمان یه مهندس، صد و سی روبل می گرفت. من، توی شوفاژخونه، نود روبل درآمد داشتم، یعنی در ازای آزادی مطلق، باید از چهل روبل صرف نظر می کردی. کتاب می خوندیم، خیلی می خوندیم. با هم صحبت می کردیم. فکر می کردیم داریم ایده تولید می کنیم. در آرزوی انقلاب بودیم، اما می ترسیدیم عمرمون قد نده. در کل، زندگیِ بسته ای داشتیم، از این که چه اتفاقی داره توی دنیا می افته، هیچ اطلاعی نداشتیم. «گیاه گل خونه ای» بودیم خلاصه. تصوراتمون راجع به غرب، کاپیتالیسم و ملت روس، همه‌شون رو از خودمون درآورده بودیم؛ تخیل بود کلش. با سراب زندگی می کردیم. این روسیه ای که توی کتاب ها بود و توی آشپزخونه ها ازش صحبت می شد، هیچ وقت وجود خارجی نداشت. ساخته ی ذهن ما بود.—از متن کتاب

 

 

تقریبا تمام داستان هایی که «الکسیویچ» در کتاب «زمان دست دوم» گردآوری کرده، می توانند در قالب یک گزارش جذاب ارائه شوند—گزارشی مناسب برای نخستین صفحه از مجله ای خبری، با تصاویری تأثیرگذار و شوکه کننده—و شاید بسیاری از نویسندگانی که گرایش های ژورنالیستی دارند، وسوسه می شدند تا در این روایت ها دست ببرند و آن ها را در قالب گزارش هایی خبری ارائه کنند؛ یا حداقل وسوسه می شدند تا شرحی بر این اتفاقات بنویسند و نظر شخصی خودشان را نیز وارد تصویر کنند. «الکسیویچ» اما ترجیح می دهد کنار بایستد، و فضا و زمان را در اختیار انسان هایی قرار دهد که صدایشان شنیده نشده است.

 

 

 

 


 

 

کتاب «زمان دست دوم» بیش از آن که اثری برای روایت یک داستان باشد، تمرینی شگفت انگیز برای شنیدن حرف های دیگران است. گریه های مادری را می شنویم که داستان مرگ عجیب و مرموز دخترش در «چچن» را روایت می کند—مرگی که خلاء دردناکی را در این زن به وجود آورد. و این تنها یک تراژدی در میان تعدادی بسیار زیاد است. برخی داستان ها، گاهی اوقات آنقدر سوررئال به نظر می رسند که مخاطبین شاید فکر کنند آن ها خیالی هستند. با این حال، باید بارها و بارها به خودمان یادآوری کنیم که این تراژدی ها، در واقعیت رقم خورده اند.

 

با روی کار اومدن «پرِسترویکا»، همه چی تموم شد... کاپیتالیسم مثل بمب صدا کرد و همه جا رو فرا گرفت... نود روبل شد ده دلار. نمی شد باهاش زندگی رو چرخوند. از آشپزخونه ها ریختیم توی خیابون، تازه فهمیدیم اصلا ایده ای نداریم، ما فقط توی این مدت نشسته بودیم و حرف می زدیم. از جاهای نامشخصی سر و کله ی یه عده آدم پیدا شد، جوون هایی که کت تمشکی تنشون بود و دست بند طلا داشتند. و البته با قانونِ جدیدِ بازی. اگه پول داری، انسانی. اگه نداری، هیچکی نیستی. کی براش مهمه که مثلا تو مجموعه آثار «هگل» رو خوندی؟ علوم انسانی یه جور بیماری به نظر می رسید. فکر می کردند یه متخصص علوم انسانی تنها این رو بلده که یه جلد از آثار «ماندلشتام» رو توی دستش نگه داره. سر و کله ی کلی چیزهای نو پیدا شد. روشنفکرها به شدت فقیر شدند. روزهای تعطیل توی پارک ما، بودایی ها آشپزخونه ی صحرایی راه می انداختند، بین همه سوپ و یه چیز ساده ی دیگه پخش می کردند. چنان صف درازی از پیرمردها و پیرزن های مرتب و آبرومند قطار می شد که آدم بغضش می گرفت.—از متن کتاب

 

مفهوم بی رحمی در کتاب، تأثیرگذاری شگرفی دارد چون مسیر آن در طول روایت، با لحظاتی از زیبایی، امید، عشق و خوشحالی گره می خورد. با این حال، بارها و بارها می بینیم که این زیبایی ها و خوشحالی ها، فقط پدیده هایی گذرا هستند. انگار لحظاتی از این دست، در جهانِ به تصویر کشیده شده در کتاب جایی ندارند، و صرفا مانند ستاره هایی به نظر می رسند که برای لحظاتی محدود، در مقابل تاریکی آسمان شب می درخشند—و درست در لحظه ای که به آن ها نگاه می کنیم، ناپدید می شوند. آن لحظات اما واقعی اند، شاهدانی زودگذر بر امکان پذیر بودنِ گونه ای متفاوت از زندگی. کتاب «زمان دست دوم» مانند پروتاگونیست هایش و زمانه ای که آن ها در آن زندگی کردند، تناقضی منحصر به فرد و فراموش نشدنی است: داستانی هم زیبا و رعب انگیز.