عشق، انتقام، حسادت: روانشناسی آثار شکسپیر



جدا از استعداد عیان شکسپیر در نثر، چه خصوصیتی در آثار او وجود دارد که آن ها را در کلاس های درس، روی صحنه، در فیلم ها، و در قلب و ذهن مردم زنده نگه می دارد؟

استفاده ی «ویلیام شکسپیر» از زبان امروزی، پس از چهارصد سال همچنان روی مخاطبان تأثیر می گذارد. چهار قرن تاریخ دنیا، مملو از زندگی، عشق، تراژدی و فقدان از وقتی که زمان، آخرین علامت نگارشی را روی اثر شکسپیر گذاشت، می گذرد. محققین، میراث او را به دو منظور بررسی کرده اند: چرا آثار او همچنان مهم هستند و چطور ممکن است که نمایشنامه هایش تقریباً به هر زبانی اجرا شده باشند. جدا از استعداد عیان شکسپیر در نثر، چه خصوصیتی در آثار او وجود دارد که آن ها را در کلاس های درس، روی صحنه، در فیلم ها، و در قلب و ذهن مردم زنده نگه می دارد؟

 

یک ارزیابی منصفانه از میراث شکسپیر این است که شخصیت های آثار او آنقدر منحصر به فرد هستند که به یاد ماندنی باشند و در عین حال آنقدر انسانی هستند که نه تنها باورپذیر به نظر برسند بلکه درک هم بشوند و شکسپیر را با خود به فراتر از زمان ببرند. اگرچه، این حرف را می توان با عبارت های ساده تری نیز بیان کرد: روانشناسی نمایشنامه های شکسپیر از نظر شخصیت و داستان، نام او را مطرح نگه می دارند.

گرچه روانکاوی تا قرن بیستم جامه ی عمل به خود نپوشید و بعد توسط «زیگموند فروید» و شاگردش «کارل یونگ» توسعه پیدا کرد، ولی قطعاً مدت ها قبل از این وجود داشته و با حضور در ادبیات و فلسفه، قدیمی تر از ریشه های علمی اش است. ویلیام شکسپیر چندین نمایشنامه ی به یادماندنی نوشت و قهرمانانی رنجور را خلق کرد چون ذهن انسان را به خوبی فهمیده بود (که البته این مسئله قابل بحث است)؛ او راهِ کشاندنِ دیگران به دنیایش را بلد بود و آن ها را در جهان هایی سرشار از احساسات اسیر می کرد.

مخاطب از طرف شکسپیر مأموریت می یابد تا شخصیت ها، انگیزه ها، اعمال و واکنش هایشان را روانکاوی کند. تمام آنچه در اختیار داریم، اعمال و حرف های شخصیت ها است. حتی وقتی شخصیت ها با تک گویی یا راه های غیر مستقیم تری نوعی انگیزه را برای مخاطبین توضیح می دهند، همچنان در ارتباط با دنیای ادبیشان باورپذیر باقی می مانند، درست مثل ظرفیتشان برای دروغ، تحریف، فراموشی، یادآوری اشتباه، عشق، ترس و نفرت.

این شخصیت ها، ذهنی ناخودآگاه دارند و درنتیجه مستعد همان اختلافات اخلاقی هستند که هر انسان دیگری با احساسات و هوشی پیچیده در معرض آن ها قرار دارد. به علاوه، حتی اگر کسی بگوید این شخصیت ها صرفاً زاده ی خلاقیت شکسپیر هستند، از آن جایی که کلمات قبل از قلم با ذهن نوشته می شوند، همچنان جا برای تجزیه و تحلیل شخصیت ها و داستان از طریق روانکاوی وجود دارد چرا که این شخصیت ها مخلوقات شکسپیر هستند، بله، ولی او هم ذهنی ناخودآگاه دارد که پر از انگیزه هایی مخفی، حتی از خودش، است.

«هیو هاتون» در مقدمه اش برای کتاب «امر غریب زیگموند فروید» علیرغم توضیحش در ابتدای متن مبنی بر این که بیشتر روانکاوها هدف «تحقیقات زیبایی شناختی» ندارند، از فروید نقل قول می کند که در کمال تعجب گفته است:

نویسندگان خلاق، متحدین ارزشمندی هستند و باید به اطلاعاتشان توجه کرد چون آن ها از چیزهایی بین زمین و آسمان خبر دارند که فلسفه ی ما هنوز به ما اجازه نداده رویایشان را ببینیم.

این عبارت یک بازی کلامی با جمله ای از نمایشنامه ی «هملت» است:

بیش از آنچه در فلسفه ات رویا می بینی، در زمین و آسمان هست.

آنچه فروید مطرح کرد، درست است؛ نویسندگان خلاق، ارزشمند هستند. جامعه می تواند به همان اندازه ای که از تاریخ عبرت می گیرد، از ادبیات درس بیاموزد و اغلب با درک بیشتری این آموزش را فرا بگیرد چرا که هنر، نمایش صمیمی تری از اکثر متون بدیع تاریخی و بی روح است.

فیلم ساخته شده توسط «جان مدن»، با نام «شکسپیر عاشق» که توسط مارک نورمن نوشته شده و هفت اسکار از جمله اسکار بهترین فیلم را از آن خود کرده، گرچه از نظر تاریخی واقعیت ندارد ولی ویلیام شکسپیر جوان را به تصویر می کشد که الهام و انگیزه ی نگارش نمایشنامه ی «رومئو و ژولیت» را با ملاقات عشق خیالی اش، «وایولا» به دست می آورد. رابطه عاشقانه ی این دو با جدایی آن ها تمام می شود – اگرچه این جدایی به خاطر فاصله ی مسافتی و نه خودکشی، کمتر حزن برانگیز است. این فیلم در تعبیر خود از سال هایی که درباره ی شکسپیر اطلاعات زیادی در دست نیست، به توضیح مفهومی منطقی می پردازد: چطور کسی می تواند اینقدر با شدت و حدت درباره ی مفهومی به زحمت تعریف پذیر مثل عشق بنویسد ولی خودش چنین جنونی را تجربه نکرده باشد؟

البته چه شکسپیر، عشقی آتشین را که این همه درباره اش نوشته، تجربه کرده باشد و چه نه، چیزی از مهارتش برای نگارش متنی زیبا و پراحساس درباره ی این موضوع کم نمی شود. «رومئو و ژولیت» که یکی از نمایشنامه های مشهور شکسپیر به حساب می آید، یک تراژدی درباره ی عشقی سوزان میان دو شخصیت است که به مرگشان ختم می شود و نشان می دهد عشق وقتی مانند عشق رومئو و ژولیت، خالصانه و از صمیم قلب باشد، ارزش بیشتری حتی از خودِ زندگی دارد. اگرچه، تأثیر واقعی نمایشنامه این است که عشق جنبه ی اخروی ندارد. نویسنده ی امریکایی، رامی تارگوف، در این باره می گوید:

شکسپیر در نمایشنامه اش به نگرش متعالی عشق پس از مرگ نپرداخته است. با این کار قدرتمندترین عبارتش را خلق کرده که بیان می کند معنی عشق، فانی بودن است.

پس این عقیده که «رومئو» و «ژولیت» به خاطر عشقشان مردند، بیش از پیش تأثیرگذاری پیدا می کند؛ آن ها تنها زندگی ای را که به وجودش ایمان داشتند، رها کردند چون زندگیشان به معنای غیبت دیگری بود؛ یا همانطور که تارگوف می گوید:

رومئو و جولیت نمایشنامه ای است که به یک باره هزینه ی گزاف انکار عشقِ پس از مرگ را می پردازد و قدرت زیبایی شناختی و حسی اش را از همین انکار دریافت می کند.

حسادت که به عنوان همتای اجتناب ناپذیر عشق زاده می شود، درست مانند عشق، وقتی شدید باشد، می تواند ذهن را مثل سرطانی احساسی تسخیر کند. ربکا اولسون بیان می کند:

نویسندگان قرن هفدهم از آشفتگی احساسی که توسط حسادت برانگیخته می شد، شگفت زده می شدند و شخصیت های داستانی حسودشان، تاریک تر و از نظر روانشناسی نسبت به همنوعان پیشین خود واقع گرایانه تر بودند.

در میان آثار شکسپیر، نمایشنامه ی «اتللو» اثری درباره ی افرادی است که به خاطر حسادت زیاد نابود می شوند؛ همه ی شخصیت هایی که به حسادت نزدیک می شوند و بیش از حد در محضرش می مانند، تحت تأثیر آن قرار می گیرند و از مسیرشان منحرف می شوند – درست مثل گردشی شبانه در میان بیشه های پیچک سمی. حسادت وقتی قدرت کافی داشته باشد می تواند سوزان ترین عشق ها و محکم ترین تکیه گاه ها را سرنگون کند و همان طور که در «اتللو» نشان داده می شود، حسادت می تواند نیرومندترین سلحشوران را زمین بزند.

دغدغه ی اصلی کتاب «اتللو»، تأثیری است که حسادت روی روابط دارد و برای نشان دادن این مسائل نیز هیچ وقتی را تلف نمی کند؛ این امر در همان صحنه ی اول در فعل و انفعالی بین «ایاگو» و «رودریگو» دیده می شود: ایاگو که افسر شدن مایکل کاسینو پیش از او پریشانش کرده، سخنانی تلخ را به زبان می آورد:

الحق که حسابدان بزرگیست/ مایکل کاسیو، یک فلورانسی/ که هیچگاه گروهی را در میدان نبرده/ و بیش از دختری ترشیده/ از دسته بندی نبرد نمی داند.

اولسون می نویسد:

حسادت ترس از دست دادن دارایی، چه از نظر ثروت و چه از نظر افراد، بود.

کمی بعد از گفت و گوی ایاگو و رودریگو، آن ها مزاحم برابانسیو می شوند و به او می گویند از او «سرقت شده» و وقتی سؤال می شود، پاسخ می دهند دخترش دزدمونا مانند عتیقه ای گرانبها ربوده شده و به «پنجه های زمخت یک مغربی شهوت ران» سپرده شده است. برابانسیو در ابتدا به صورت واکنشی مضطربانه حسادت خود را ابراز می کند:

ای پدران، بدین علت به ذهن دخترانتان اعتماد نکنید/ نه از روی نقشی که بازی می کنند؛

در نهایت کمی بعد، او در گفت و گویی با دوک به نحوی از دخترش حرف می زند که انگار دارایی او است: «خوار، از من دزدیده و فاسد گردیده». شاید مهم ترین مفهوم این عبارت این مسئله باشد که برابانسیو نمی خواهد باور کند دخترش بدون سحر و جادو، یا نوعی تله ی عرفانی برای خودش تصمیمی گرفته است. برابانسیو قبل از رفتن، منفی ترین تأثیرش را روی داستان می گذارد و به اتللو می گوید:

مغربی، به او بنگر، اگر چشمانی برای نگریستن داری. پدرش را فریب داده و شاید تو را نیز فریب دهد

و با این حرف، اولین تخم شک را در دل اتللو می کارد؛ اتللو با جوابی که می دهد، به نوعی از آینده ی خود سخن می گوید:

«زندگی ام به وفایش گره خورده!»

اتللو در نهایت قربانی یکی از نقشه های پیچیده ی ایاگو می شود – که به طرز تعجب برانگیزی با حسادت تحریک شده است. ایاگو هیچ وقت انگیزه هایش را توضیح نمی دهد:

از من هیچ نخواهید. آنچه می دانید، می دانید. زین پس حرفی بر لب نمی آورم.

ایاگو به اتللو می گوید دزدمونا به او خیانت کرده و با کاسیو رابطه داشته است؛ اتللو به خاطر فریب روانی برابانسیو مبنی بر این که دزدمونا با او صادق نبوده پس شاید با اتللو هم صادق نباشد، حرف ایاگو را باور می کند. آنچه اتللو زمانی غیرممکن می شمرد—این که دزدمونا به او خیانت کند—حال نه تنها ممکن بلکه با مدرکی جاسازی شده خیلی هم محتمل به نظر می رسد. این مسئله به تدریج او را خشمگین می کند و آغازی دردناک دارد که در بند زیر آورده شده است:

«خوشحال می بودم اگر ژنرال اردوگاه
و سربازان پیشگام و همه،
طعم بدن شیرینش را چشیده بودند،
اما هیچ نمی دانستم. آه، اکنون برای همیشه
بدرود ذهن آرام! بدرود رضایت!
بدرود سربازان و جنگ های بزرگ
که جاه طلبی را به پاکدامنی بدل می کنید! آه، بدرود!»

گرچه عشق و حسادت فراگیر هستند، نیاز به عدالت یا خونخواهی، کمی از آن ها ندارد – و مخصوصاً انتقام. برخی منتقدان، نمایشنامه ی «هملت» را به عنوان مثالی جالب از «عقده ی ادیپ» خوانده اند و باور دارند شخصیت اصلی هیچ وقت از این مرحله ی فرویدی خارج نشده است؛ عقده ای که بیان می کند پسر عاشق مادرش است و در نتیجه می خواهد برای علاقه ی مادر با پدر رقابت کند. رشد مناسب طبق گفته ی «زیگموند فروید» زمانی رخ می دهد که پسر بی فایدگی این تلاش را درک کند و در ادامه دیگر پدر را به عنوان یک رقیب در نظر نگیرد. طبق باور منتقدان مذکور، بخشی از پشتوانه ی خشم هملت این است که پدری جدید قبل از این که او بتواند عشق مادرش را به دست آورد، به سرعت وارد صحنه می شود.

البته می توان گفت خشم هملت، بیش از آن که به خاطر رشد روانی باشد، به خاطر معصومیت اوست. هملت با اراده ی راسخ برای کمک به پدرش از چیزی ناراحت است که به نظر، همه ان را می دانند، درک می کنند و به سادگی می پذیرند: «دنیا منصفانه نیست». آیا همه ی ما چنین ناامیدی سهمگینی را حس نکرده ایم؟ او از این که می بیند کسی علاقه ای به پیگیری مرگ پدرش ندارد، عصبانی است. او می بیند زمان سوگواری زود به سر می آید؛ او بدون این که از قصدی شوم باخبر باشد، از این وضعیت آزرده شده است.

هملت که مردی جوان و با شور و اشتیاق است، پژوهشی درباره ی ذهن محسوب می شود، چرا که این نمایشنامه شرحی ادبی درباره ی ضعف های ذهن است. بیایید منبع هملت را برای اطلاع از خیانت عمویش در نظر بگیریم: روح پدرش. او شاهد زنده ای برای این جرم ندارد. به علاوه، همین طور که عدالت طلبی – حسی عاطفی از عدل در نتیجه ی وسواس روانی انتقام – بیشتر می شود، خود او در هر صحنه دیوانه تر به نظر می رسد.

عدالت طلبی همیشه خطرناک بوده است: جست و جوی به دنبال حقیقتی لغزان که در تاریکی جنگلِ تو در توی دروغ گم شده است. پیتر مرسر در این باره می گوید:

تردید، و تظاهر به دیوانگی که تقریباً همیشه همراه یکدیگر بوده اند، چنان اشکال برجسته ای از تراژدی انتقامی هستند که به نظر محتمل می رسد برای شکل گیری ساختار معنی نمایش ضروری باشند.

 

شخصیت های چندبُعدی و پیچیده ای که در دنیاهای ساخته شده توسط نویسندگان خلاق زندگی می کنند، به آثار متفاوت نظم و نثر، زندگی می بخشند. شخصیت ها بیشتر از محتوای دنیایشان که اثر روانی خود را دارد، از صفحه ها خارج و به اذهان وارد می شوند و تأثیری ماندگار بر جای می گذارند – مانند فسیل هایی که برای میلیون ها سال باقی مانده اند.

 

 

ویلیام شکسپیر نمونه ای بارز از نویسنده ای خلاق و مثالی الهام بخش از میراث بالقوه ای است که یک نویسنده می تواند برای دنیا به جا بگذارد: چهار قرن اثر روانی و احساسی. ویلیام شکسپیر، داستان گویی صادق، حساس و فروتن است – انسانی که برترین استعدادش، عاطفه ی انسانی و دانستن راه هایی برای بیان آن است. سه موضوع را می توان در نمایشنامه های شکسپیر انتخاب کرد که تأثیرگذارتر از سایرین و نشان دهنده ی نبوغ - دانش و درک ذهنی و در نتیجه درک قلبی – او هستند. عشق، حسادت و عدالت خواهی، که داستان برخی از مشهورترین نمایشنامه های شکسپیر را شکل می دهند، گاهی موضوع اصلی هستند و گاهی به طور مختصر در شخصیتی دیده می شوند.

به واقع فروید و دیگر روانشناسان باید کلاه خود را به احترام ویلیام شکسپیر از سر بردارند؛ مردی که پیش از آن ها به رده ی روانکاوان واقعی تعلق داشت: شاعران.