از «کتاب جنگل» اثر «رودیارد کیپلینگ» گرفته تا آثار تشویش آور «شرلی جکسون» و «ادگار آلن پو»، داستان های کوتاه همیشه قدرت این را داشته اند که مخاطبین را شگفت زده کنند و تأثیری عمیق بر آن ها داشته باشند. اما چگونه باید یک داستان کوتاه تأثیرگذار و موفق نوشت—به خصوص وقتی تا به حال این کار را انجام نداده ایم؟
خوشبختانه، داستان کوتاه، قالبی ایده آل برای افراد نوآموز و بی تجربه است، و همچنین برای آن هایی که قصد دارند به دنیای نویسندگی بازگردند. داستان کوتاه به نویسندگان اجازه می دهد بدون ترس از غرق شدن، از اقیانوس خلق هنری لذت ببرند و علاوه بر این، آن ها را به چالش می کشد تا به شکلی مؤثر، از هنر ایجاز استفاده کنند. در این مطلب قصد داریم درباره ی فرآیند نوشتن داستان های کوتاه صحبت کنیم.
اما قبل از هر چیز باید به این نکته توجه کنیم که داشتن یک طرح داستانیِ پیچیده و چندوجهی، مهم ترین نکته در خلق داستان های کوتاه نیست؛ این قالب بیش از هر چیز، درباره ی خلق یک «احساس» قدرتمند در مخاطبین است. «اف اسکات فیتزجرالد» درباره ی نوشتن داستان های کوتاه بیان می کند: «احساس بنیادین را پیدا کنید؛ این شاید تمام چیزی باشد که نیاز دارید.» با این مطلب همراه شوید تا درباره ی گام های هفت گانه ی خلق داستان کوتاه بیشتر بدانید.
راننده گفت: «بلیطتان یک طرفه است؟» کلارا گفت: «با قطار بر می گردم.» دلیلی نداشت توضیح دهد، اما در آن موقع شب، انسان های تنها که با هم در زندان عجیبی مثل آن اتوبوس هستند، باید با هم صمیمی تر باشند. راننده گفت: «اما من با اتوبوس بر می گردم.» هر دو خندیدند. خنده ی کلارا به خاطر ورم صورتش دردناک بود. وقتی راننده به سمت صندلی اش که فاصله ی زیادی با کلارا داشت، رفت، کلارا با آرامش کامل به صندلی تکیه داد. احساس می کرد قرص خواب تأثیر کرده، حالا دیگر آن درد شدید دور شده و با حرکت اتوبوس در هم آمیخته بود. ضربان منظمی مثل ضربان قلبش داشت و می توانست صدای آن را بلند و بلندتر بشنود، ضربانی که در دل شب همچنان ادامه داشت. سرش را تکیه داد و پاهایش را بالاتر آورد، با احتیاط دامنش را روی پاها کشید و بدون این که به شهر شب به خیر بگوید، به خواب رفت. از کتاب «جادوگر» اثر «شرلی جکسون»
پیدا کردن احساس بنیادین
آشکارسازی، بطن موضوع، معنای مرکزی داستان—همه ی این ها در قالب داستان کوتاه، یک چیز هستند. به منظور ادای احترام به «فیتزجرالد»، نام این عنصر را «احساس بنیادین» می گذاریم. «احساس بنیادین» در داستان کوتاه شما، تأثیر یا عاطفه ای است که می خواهید در مخاطبین شکل بگیرد، و مهم تر از آن، پس از پایان داستان همچنان با آن ها همراه بماند. اما علیرغم نام این عنصر، طرح ریزیِ «احساس بنیادین» پیچیده تر از صرفا انتخاب یک صفت (مثل شاد، غمگین، خشمناک و غیره) است.
به عنوان نمونه، ممکن است بدانید که می خواهید یک داستان غم انگیز بنویسید چون ناامیدی، یک احساس انسانیِ قدرتمند است. اما یک داستان غم انگیز درباره ی مردی که حلقه ی ازدواجش را گم کرده، با داستانی درباره ی مردی که فرزندش را از دست داده، تفاوت های زیادی دارد. داستان اول ممکن است درباره ی واقعیت های گاها تلخِ مربوط به ازدواج باشد و داستان دوم ممکن است به مواجهه ی یک انسان با فقدان و رنجی غیر قابل تصور بپردازد. هر دوی این نمونه ها در طبقه بندی «داستان های غم انگیز» قرار می گیرند اما ماهیت غم و رنج، در آن ها با یکدیگر متفاوت است.
جذاب ترین «احساس های بنیادین» از دل زندگی واقعی سر برمی آورند، به همین خاطر شاید از قبل نمونه ای در ذهنتان وجود داشته باشد. با این وجود، اگر در یافتن این احساس با مشکل رو به رو هستید، می توانید با خواندن داستان های دیگر، یا صحبت با دوستان، اعضای خانواده و حتی سایر نویسندگان، خود را از بن بست ذهنی خارج کنید.
چگونه است که من از زیبایی، گونه ای زنندگی برکشیده ام؟ از پیمانِ صلح، لبخند اندوه؟ اما، همچنان که در اخلاقیات، پلیدی دنباله ای از نیکی است، در واقعیت نیز، شادی از اندوه زاده می شود. تشویشِ امروز، یا زاییده ی خاطره ی خوشبختیِ گذشته است، یا حاصل رنج هایی که ریشه ی آن ها در لذاتی است که ممکن بوده است باشند. نام تعمیدی من، یوجیوس است؛ نام خانوادگی ام را بازگو نخواهم کرد. با این همه هیچ برجی در این سرزمین نیست که کهنسال تر از خانه ی دلگیر و خاکستری موروثی من باشد. تبار ما را نژادی خیال پرداز خوانده اند؛ و در بسیاری از جزئیات، مدارکی بیش از حد کافی برای تأیید این باور هست: در ویژگی های عمارت خانوادگی، در نقاشی های دیواریِ تالار اصلی، در پرده های خوابگاه ها، در حکاکی های ستون های قورخانه، در تزئینات اتاق مطالعه، و سرانجام، در ماهیت بسیار ویژه ی محتویات کتابخانه. از کتاب «نقاب مرگ سرخ» اثر «ادگار آلن پو»
شروع هیجان انگیز
پس از یافتن «احساس بنیادین»، احتمالا ایده هایی درباره ی این که چگونه می خواهید داستان را روایت کنید، در سر دارید. نوشتن «پیش نویس» مرحله ای است که در آن درمی یابید چگونه می خواهید داستان را از ابتدا تا انتها به مخاطبین انتقال دهید. نوشتن داستان کوتاه و سطرهای نخستین آن، کار آسانی نیست. نویسنده باید همزمان لحن مناسب را بیابد، شخصیت ها را معرفی کند و توجه مخاطبین را به خود مجذوب نگه دارد؛ و البته همه ی این کارها باید سریع انجام شوند چون داستان شما قرار است کوتاه باشد!
یکی از روش های مؤثر برای شروع کردن داستان های کوتاه، نوشتن یک سطر نخستِ کنجکاوی برانگیز است: جمله ای که بلافاصله توجه مخاطب را به خود جلب می کند. به عنوان مثال، «ویرجینیا وولف» کتاب «خانم دَلُوِی» (که در ابتدا یک داستان کوتاه بود) را اینگونه آغاز می کند: «خانم دلوی گفت خودش گل ها را می خرد.» پس از خواندن این جمله، این سوالات در ذهن مخاطبین شکل می گیرد: «خانم دلوی» کیست؟ چرا می خواهد گل بخرد؟ و این که آیا انجام دادن این کار، عملی غیرمعمول و عجیب برای اوست؟ اینگونه از سوالات، مخاطبین را وادار می کند که با کنجکاوی و علاقه داستان را دنبال کنند تا به پاسخ ها برسند.
روش دیگر برای جلب توجه مخاطب از همان ابتدا، آغاز کردن قصه در میانه ی یک رویداد مهم است. طبق نظر «کورت ونه گات»، «داستان را تا حد امکان، هر چه نزدیکتر به پایان آغاز کنید»، و این شیوه کاملا به این هدف دست پیدا می کند. همچنین، آغاز کردن قصه در میانه ی یک رویداد مهم به شما این اجازه را می دهد که از ساختار سنتی داستان ها فاصله بگیرید و آزادی عمل بیشتری داشته باشید.
نوشتن داستان
همزمان با خلق داستان کوتاه خود، همیشه به این نکته توجه داشته باشید که باید از تعداد محدودی از کلمات استفاده کنید، که یعنی هر جمله در داستان های کوتاه، اهمیت بیشتری نسبت به هر جمله در یک اثر بلندتر (مثلا یک رمان) دارد. هر جمله را دوباره بخوانید تا مطمئن شوید چیزی که نوشته اید، حداقل یکی از این دو وظیفه را به انجام می رساند: پیش بردن طرح داستانی (یا پیرنگ)، و یا ارائه ی اطلاعات مهم درباره ی پیشینه ی شخصیت ها یا رویدادها.
در این مرحله، وقت آن است تا «احساس بنیادینی» را که با دقت انتخاب کرده اید، به کار بگیرید. «ادگار آلن پو» بیان می کند: «داستان کوتاه باید یک احساس واحد داشته باشد و هر جمله باید پیرامون آن احساس خلق شود.» از این نکته اطمینان حاصل کنید که هر جمله، نه تنها داستان را پیش می برد بلکه به خلق همان «احساس بنیادین» کمک می کند.
کاتاگیری خیره شد به چیزی که توی دست مرد بود، بی آن که در چهره اش بروزی باشد از این که اسلحه به سمتش نشانه رفته؛ و مرد ماشه را چکاند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد: به نظرِ کاتاگیری منطقی نمی آمد؛ اسلحه اما واقعاً شلیک شده بود. کاتاگیری حرکتِ فشنگ را در هوا دید و همان لحظه ضربه ای حس کرد، انگار کسی با پتک کوبیده باشد بر کتفِ راستش. اما دردی احساس نکرد. ضربه پهنش کرد روی پیاده رو. کیفِ چرمی توی دست راستش سمتی دیگر پرت شد. مرد دوباره اسلحه را گرفت طرفش. صدای شلیک دوم طنین انداخت. تابلوِ رستورانِ کوچک در پیاده رو، پیش چشمش فرو ریخت. صدای فریادهای مردم را شنید. عینکش افتاده بود و همه چیز تار و مبهم بود. گیج و منگ می دانست که مرد دارد با هفت تیرِ نشانه رفته می آید طرفش. با خودش فکر کرد قرار است بمیرم. قورباغه گفته بود ترس واقعی آن ترسی است که آدم در ذهن حس می کند. کاتاگیری جلوی جریان ذهنش را گرفت و در سکوتی بی وزن غرقه شد. از کتاب «بعد از زلزله» اثر «هاروکی موراکامی»
پایان بندی تأثیرگذار
هیچ چیز برای مخاطبین، ناامیدکننده تر از خواندن یک روایت جذاب اما با پایان بندی ضعیف نیست. حتی اگر پایان داستان را از همان روز نخست نیز می دانسته اید، باید آن را به گونه ای بنویسید که بیشترین تأثیر عاطفی ممکن را بر مخاطبین بگذارد. می توان داستان را با دیالوگ به پایان رساند، یا این که درست در جمله ی نهایی، یک پیچ و خم داستانیِ جدید را معرفی و مخاطبین را بهت زده کرد. «ویلیام فاکنر» در داستان کوتاه «گل رُز برای امیلی» از همین تکنیک استفاده می کند.
در نهایت، پس از نوشتن پایان بندی، این سوالات را از خودتان بپرسید: آیا این پایان بندی، بر اساس صحنه های پیشین، منطقی و باورپذیر به نظر می رسد؟ اگر پیچ و خمی در داستان وجود دارد، آیا بیش از اندازه آشکار و قابل حدس از آب درنیامده است؟ مهم تر از همه، آیا داستان، یک تأثیر عاطفی قدرتمند را در مخاطبین به وجود می آورد؟ پس از پاسخ به این سوالات و حل کردن مشکلات احتمالی، می توانید وارد مرحله ی ویرایش شوید.
بازخوانی داستان
از آنجایی که با دقت تمام مشغول خلق داستان کوتاه خود بوده اید، ممکن است احساس کنید نیازی به بازخوانی مجدد داستان ندارید. اما این تصور غلط است! به خاطر فشردگیِ قالب داستان کوتاه، هیچ جایی برای اشتباه وجود ندارد—بنابراین با دقت و صبر، مراحل ویرایش را انجام دهید؛ و اولین قدم برای ویرایش، بازخوانی داستان است.
داستان را از ابتدا تا انتها حداقل سه بار بخوانید. به ریتم و جریان کلمات، قدرت «احساس بنیادین»، و یکپارچگی طرح داستانی و شخصیت ها فکر کنید. از هر ناپیوستگی یا مشکلی که پیدا می کنید، یادداشت بردارید، حتی اگر فکر می کنید مهم نیستند—چرا که حتی مشکلات بسیار جزئی نیز ممکن است به ساختار روایت، آسیب های جدی بزنند.
آقای کاپاسی هیچ وقت با این دیدِ مثبت به کارش نگاه نکرده بود. کاری که می کرد، از دیدِ خودش کار بی ارزشی بود. هیچ چیزِ فوق العاده و هیچ نکته ی مثبتی در ترجمه ی درد و مرض های مردم نمی دید؛ در تند و تند ترجمه کردنِ حرف های دکتر و مریض ها در مورد استخوان های متورم، گرفتگی عضلات شکم و روده، خال های کف دست که رنگ و شکل و اندازهشان تغییر کرده باشد. دکتر تقریبا نصف سن و سال او را داشت، شلوارهای پاچه گشاد می پوشید و لطیفه های بی مزه ای درباره ی حزب کنگره تعریف می کرد. آن ها در یک درمانگاه کوچک و قدیمی کار می کردند. با وجود این که پنکه ی سقفیِ بالاسرشان مدام روشن بود، لباس های خوشدوخت آقای کاپاسی، بس که عرق می کرد، به تنش می چسبید. این شغل، نشانه ای از ناکامی اش در زندگی بود. از کتاب «مترجم دردها» اثر «جومپا لاهیری»
ویرایش
ویرایش داستان به منظور یافتن ناپیوستگی ها، همیشه کاری سخت و حساس است. این نکته درباره ی داستان های کوتاه اهمیت ویژه تری نیز پیدا می کند که چرا که در این قالب، کوچکترین خطاها در پیرنگ و شخصیت ها کاملا آشکار جلوه می کنند. اگر هنگام فرآیند ویرایش مجبور شدید بخش هایی از داستان را بازنویسی کنید، حتما به این نکته توجه داشته باشید که لحن و شیوه ی نگارشِ بخش های جدید، با سایر قسمت ها سازگاری داشته باشد. دوباره به توصیه ی «ادگار آلن پو» فکر کنید: اگر یک جمله کمکی به خلق احساس کلی داستان نمی کند، آن را حذف کنید.
مشورت با دیگران
داستان را برای یکی از دوستان خود بفرستید، حتی اگر در این مورد تردید دارید. درخواست کمک و مشورت از دیگران همیشه می تواند بسیار مفید باشد، چرا که سایرین ممکن است متوجه اشتباهاتی شوند که از چشم ما دور مانده بوده است. می توانید از یکی از دوستان خود بخواهید به دنبال ناپیوستگی های احتمالی در پیرنگ باشد، از شخص دیگری درباره ی شخصیت های داستان و یا ساختار جملات بپرسید و به همین شکل.
ایتالیا دور بود و خانه های سفید و اتاقی که خواهرانش در آن می نشستند و کلاه درست می کردند، و خیابان ها هر شب پر از آدم هایی می شد که گردش می کردند، با صدای بلند می خندیدند، نه نیمه جان مثل آدمهای اینجا که در «باث» روی صندلی ها می نشستند و به گل های زشت گلدان ها نگاه می کردند! بلند گفت: «آخر شما باید باغ های میلان را ببینید.» اما به کی می گفت؟ هیچ کس نبود. کلماتش رنگ باختند. مثل فشفشه ای که رنگ ببازد. پس از این که شعله هایش دل شب را می شکافتند، به آن تسلیم می شدند؛ تاریکی پایین می آید و بر خطوط دیوارها، خانه ها و برج ها فرو می ریزد؛ شیب های برهنه ی تپه ها نرم تر می شوند و در آن فرو می روند. از کتاب «خانم دلوی» اثر «ویرجینیا وولف»
در نهایت باید گفت که خلق یک روایت جذاب و تأثیرگذار، به معنای دست یافتن به بخشی (هرچند کوچک) از انسانیت است. صرف نظر از این که چه نوع نویسنده ای هستید، درباره ی چه چیزی می نویسید یا چه روشی را برای تصویر کردن آن برمی گزینید، اگر از خلق داستان و تجربه ی نویسندگی لذت برده اید، می توانید مطمئن باشید که داستان کوتاه شما یک موفقیت بوده است. داستان شما ممکن است درباره ی هر چیزی باشد—موجودات بیگانه یا فیل ها یا اشیای بی جان؛ اما این اثر زمانی موفق به تأثیرگذاری بر مخاطبین می شود که «احساسی بنیادین» از انسانیت را در خود جای داده باشد.