«ارنست همینگوی» در اواخر دههی 1940 در کوبا زندگی می کرد و یکی از راه های موردعلاقهاش برای گذراندن اوقات فراغت خود، ماهیگیری در قایقش بود. این تفریح ساده، تضادی آشکار با رویدادهای پرالتهابی داشت که «همینگوی» قبل از نقل مکان به کوبا تجربه کرده بود. او در هر دو جنگ جهانی خدمت کرد و اتفاقاتی همچون آزادسازی پاریس و اختلاف میان «حزب کمونیست کوبا» در سال 1945 را به چشم دید. «همینگوی» که مرگ و رنج را در قالب ها و شکل های گوناگون مشاهده کرده بود، پیش از انتشار کتاب «پیرمرد و دریا»، به مدت حدود ده سال با چالش ها و مشکلات زیادی در رابطه با نویسندگی و خلق اثر جدید مواجه بود.
«همینگوی» در پاریس، به بخشی از «نسل از دست رفتهی» نویسندگان آمریکایی تبدیل شد که پس از جنگ جهانی اول، به اروپا نقل مکان کردند. او در کنار نویسندگانی همچون «ازرا پاوند»، «اف. اسکات فیتزجرالد»، و «گرترود استاین»، آثار خود را با احساسی از پوچی، در هم شکستن اوهام، و عصیان در مقابل آرمان های میهنپرستانه آکنده کرد. از این منظر، آثار «همینگوی» را می توان مرتبط با رمان هایی همچون «اولیس» و «گتسبی بزرگ» در نظر گرفت—رمان هایی که به توصیف ناراحتی ها و رنج های زندگی انسان می پردازند.
کتاب «پیرمرد و دریا» آخرین اثر داستانیِ برجستهای بود که «همینگوی» خلق کرد. این رمان کوتاه در سال 1953 جایزه «پولیتزر» را به دست آورد و نقش قابلتوجهی در انتخاب «همینگوی» به عنوان برندهی جایزهی «نوبل ادبیات» در سال 1954 داشت.
در ساحل کوبا در نزدیکی «هاوانا»، ماهیگیری سالخورده به نام «سانتیاگو» به مدت 84 روز نتوانسته است که حتی یک ماهی صید کند. شاگرد جوان او، «مانولین»، توسط پدر و مادرش مجبور شده که به دنبال یک ماهیگیرِ «خوششانستر» بگردد، اما «مانولین» هر روز به «سانتیاگو» کمک می کند تا قایقش را به آب بیندازد. پیرمرد ماهیگیر هر شب در خواب، شیرهایی را بر سواحل آفریقا می بیند. او هر روز صبح، تا خانهی خانوادهی «مانولین» قدم می زند تا او را برای کار بیدار کند.
وقتی پسر بازگشت، پیرمرد در صندلیاش به خواب رفته بود و آفتاب طرف های غروب بود. پسر پتوی ارتشی کهنه را از روی تختخواب برداشت و آن را از بالای صندلی و بالای شانه های پیرمرد بر روی او کشید. شانه های غریبی داشت. هنوز قدرتمند می نمود و وقتی پیرمرد در خواب بود، چروک های صورتش چندان نمودی نداشت. پیرمرد سرش پایین افتاده بود. پیراهنش بارها وصله شده بود، درست مثل بادبانش. وصله ها زیر تابش آفتاب رنگ باخته و سایه های متعددی را پدید آورده بودند. سر پیرمرد از آن سرهای خیلی پیر بود؛ با چشمانی که فرو بسته شده بود و دیگر نشانی از حیات در چهرهاش نبود.—از کتاب «پیرمرد و دریا» اثر «ارنست همینگوی»
پایداری
«سانتیاگو»، ماهیگیری که در 84 روز گذشته هیچ صیدی نداشته است، مردی در حال نبرد برای شکست نخوردن است. به نظر می رسد که «سانتیاگو» هیچ وقت شکست را نمی پذیرد: او با قایق خود به نقاطی دورتر و دورتر در اقیانوس می رود با این امید که بتواند ماهیای را به دست آورد، به مدت چندین روز برای صید یک نیزهماهی تقلا می کند، و علیرغم درد جسمانی شدید و خستگی مفرط، به مبارزهی خود ادامه می دهد—حتی زمانی که به نظر می رسد نبرد، بیثمر خواهد بود.
هر وقت که وضعیت به شکل مشخص دشوار می شود و یأس، ارادهی «سانتیاگو» برای پیشروی را تهدید می کند، او به راهکارهایی روی می آورد که به او کمک می کنند پایداری خود را در مقابل تهدیدِ شکست حفظ کند: «سانتیاگو» قدرت خود در دوران جوانی را به یاد می آورد؛ با اتکا بر غرور خود، تلاش می کند تا به خودش ثابت کند که می تواند الگویی شایسته برای «مانولین» باشد؛ خود را با قهرمانش، «جو دیماجیو»، مقایسه می کند؛ و از خدا کمک می خواهد، حتی زمانی که دعاهایش تأثیری در التیامِ رنج جسمانی او ندارد.
دوستی
رابطهی دوستانه میان «سانتیاگو» و «مانولین»، نقشی مهم را در تلاش «سانتیاگو» برای شکست دادن نیزهماهی ایفا می کند. «مانولین» در ازای همراهی و آموزه های «سانتیاگو»، در روستا به او کمک می کند، برایش غذا و لباس می آورد، و در بارگیریِ قایق به او یاری می رساند. «مانولین» همچنین به «سانتایگو» دلگرمی می دهد و در سراسر روزهای ناموفقِ پیرمرد ماهیگیر، او را تشویق می کند تا به تلاش ادامه دهد.
با این حال بخش عمدهی این رمان کوتاه، در زمان تنهاییِ «سانتیاگو» رقم می خورد. «سانتیاگو» به جز دوستی با «مانولین» بعد از کار، از طریق انزوای خود شخصیتپردازی می شود. همسرش از دنیا رفته است و او به تنهایی زندگی می کند و ماهی می گیرد. اما «سانتیاگو» همانگونه که شکست را نمی پذیرد، در مقابل تنهایی و انزوا نیز حاضر تسلیم شدن نیست. او با سایر موجودات دوست می شود. پرندهماهی ها، «دوستان اصلی او در اقیانوس» هستند، و نیزهماهی، به خاطر تجربهی رنج های مشترک، به «برادرِ» او تبدیل می شود. «سانتیاگو» ستارگان را «دوستان دوردست» خود می نامد، و اقیانوس را زن موردعلاقهی خود در نظر می گیرد. او با خودش صحبت می کند، با دست چپِ آسیبدیدهی خود حرف می زند، و تصور می کند که «مانولین» در کنارش نشسته است. در پایان، این دوستی ها—چه واقعی و چه خیالی—پیشروی در مسیر را برای «سانتیاگو» ممکن می سازد. در نتیجه، او می تواند به هدفی فکر کند که از نظر جسمانی برای یک ماهیگیر سالخورده، غیرممکن به نظر می رسد.
معمولا وقتی بوی این نسیم به مشامش می رسید، از خواب بیدار می شد، لباس می پوشید و می رفت تا پسر را بیدار کند. اما امشب بوی نسیم خیلی زودهنگام به سراغش آمده بود و در رویایش می دانست که اکنون خیلی زود است و همچنان به رویا دیدن ادامه داد و همچنان به قله های سپید جزایری که از کف دریا برمی خاستند و اوج می گرفتند، نگریست و آنگاه بنادری دیگر و جاده هایی دیگر را که به جزایر قناری می رفتند. او دیگر نه رویای توفان داشت و نه رویای زنان و نه وقایع بزرگ و نه حتی ماهی بزرگ و نه جنگ های بزرگ و نه درگیری برای برتریجویی و نه رویای همسرش را. او فقط در رویاهایش اکنون آفریقا و شیرهای در ساحل نشسته را می دید.—از کتاب «پیرمرد و دریا» اثر «ارنست همینگوی»
سالخوردگی
عنوان این رمان کوتاه، «پیرمرد و دریا»، نشانگر اهمیتِ تمِ «سالخوردگی» در داستان است. دو شخصیت اصلی در روایت، «سانتیاگو» و «مانولین»، نمادی از سالخوردگی و جوانی هستند که به گونهای، مکملِ یکدیگر به نظر می رسند. به عنوان نمونه، «مانولین» سرشار از انرژی و اشتیاق است. او غذا و لباس برای «سانتیاگو» فراهم می کند و به او روحیه می دهد. در طرف دیگر، «سانتیاگو» خردمند و باتجربه است. او برای «مانولین» داستان تعریف می کند و ماهیگیری را به او می آموزد.
همچنین، سن و سال «سانتیاگو» در داستان مهم است چون باعث شده او از نظر جسمانی ضعیف باشد. بدون این ضعف، رسیدن به هدف نمی توانست برای او تا این اندازه مهم و معنادار باشد. همانطور که «سانتیاگو» می گوید، او «ماهی های زیادی را دیده بود که بیش از نیمتُن وزن داشتند و در زندگیاش دو ماهی به این اندازه گرفته بود، اما نه به تنهایی»، و نه در سالخوردگی. به یاد آوردن دوران جوانی (که از طریق تصویر شیرهایی بر ساحل در رویاهایش نمادپردازی شده است)، برای «سانتیاگو» آرامشبخش و دلگرمکننده است. او اکنون این شیرها—موجوداتی کُند، باشکوه، اما قدرتمند—را از نقطهنظر مردی سالخورده می بیند، و بهواسطهی این تجربه، درمی یابد که خودش نیز—علیرغم سالخوردگی—همچنان می تواند رقیبی سرسخت برای زندگی و رنج هایش باشد.