در انتظار گودو یکی از مشهورترین نمایشنامه های ساموئل بکت با بهره گیری از کمترین شخصیت ها سعی در مطرح کردن بی منطقی، معناباختگی و پوچی فلسفه زندگی دارد. همانطور که اریک لوی نوشته است:
بکت شبیه هنرمندان و فلاسفه ماقبل خود، این پرسش را پیش می کشد که «انسان بودن به چه معناست؟» پاسخی که وی می دهد هول آور است: انسان بودن جست و جویی بی پایان است برای [یافتن] هویت و جهانی که [شخص بتواند] در آن لذت ببرد. این همان مخمصه انواع ماست.
در این نمایشنامه دو ولگرد به نام های ولادیمیر و استراگون می پندارند که با شخص ناشناخته ای به نام گودو قرار ملاقات دارند. یکی از آنها می گوید:
هیچ اتفاقی نمی افتد، هیچ کس نمی آید، هیچ کس نمی رود، خیلی دردناک است.
در این اثنا شخصی به نام پونزو در حالی که برده اش، لاکی، را کشان کشان به صحنه می آورد سرگرم گفت و گو با این دو ولگرد می شود. پوتزو از آمدن و یا حتی وجود گودو اظهار بی اطلاعی می کند. پس از آنکه او و برده اش صحنه را ترک می کنند، پسری به صحنه می اید و ولگردان را خطاب می کند که:
پسین امروز گودو نخواهد آمد، بلکه فردا حتما خواهد آمد او.
گودو شخصی موعودی است که به زندگی این دو ولگرد معنا می بخشد. اگرچه وی هرگز در نمایشنامه حضور نمی یابد، یاد وی بارقه ای از امید را در دل افسرده منتظرانش روشن می سازد.
گویی گودو مصلح آخرالزمان و یا مسیح موعودی ست که همه در انتظار او هستند و ناملایمات زندگی را به عشق ظهور وی باید تحمل کنند. در انتظار گودو نماد والاترین امیدها به زندگی ست. این نمایشنامه نمایانگر آرزوی بشریت برای وصال است. با این حال، بکت نمایشنامه را آنچنان به پایان می برد که گویی این انتظار وعده سرخرمنی بیش نیست. گویی تمام بشریت برای یافتن نخود سیاه به این کره خاکی فرستاده شده اند. پیشینه این مضمون که وضعیت بشریت پوچ و معنا باخته است به سال ها قبل باز می گردد.
کامو در کتاب افسانه سیزیف می نویسد:
در جهانی که از دلبستگی ها و امید بی نصیب شده است، انسان احساس بیگانگی می کند. تبعید وی به جهان جبران ناپذیر است...
این جدایی میان انسان و زندگی اش، میان بازیگر و صحنه بازی، حقیقتاً احساس معنا باختگی را ایجاد می کند.
بنابه نظر اکثر مفسران، دنیای خلق شده در این نمایشنامه بازتاب شرایط بحرانی فرانسه اشغالی تحت سلسله امپریالیستی هیتلر در خلال جنگ جهانی دوم است. در حقیقت، احساس سر خوردگی، افسردگی و ناامیدی به زندگی ریشه در ستم اشغالگران المانی نسبت به مردم بی دفاع مناطق اشغالی دارد. در طول دوران جنگ جهانی دوم، سازمان مقاومت مخفی فرانسه به کرّات منتظر آمدن اشخاص مختلفی به درون خود می ماند که در عین حال هیچگاه به آنجا نمی آیند؛ از این روست که بکت، پونزو را که چهره نمادین افسران گشتاپو است به درون نمایش راه می دهد تا بر وحشت، دلسردی و سرخوردگی ولادیمیر و استراگون بیفزاید.
گویی کل نمایش در پی گفتن یک جمله است: «منظر ماندن یا نماندن، مساله این است.» این مضمون یادآور نمایشنامه هملت است که پیرنگ آن حول محور «بودن یا نبودن» می چرخد و شکسپیر تمامی ذوق و نبوغ خود را در جهت پاسخ دادن به این سؤال به کار می گیرد. از جهتی بکت سعی بر آن دارد تا مفهوم صلح و نابودی استعمارگران را به سخره گیرد. از نظر وی آسودگی خیال و آرامش واقعی دیگر نه امری محال، بلکه بسیار دور از دسترس است. تا زمانی که بشریت به دنبال تطمیع و اجابت خواسته های نفسانی خود است دنیا روی صلح به خود نخواهد دید. جنگ و نابودی در جای جای دنیا گسترده خواهد شد. پیوسته ملتی تحت جور و ظلم خواهد ماند و ملتی دیگر روز به روز قدرتمند خواهد شد.
در این نمایش پوتزو و لاکی به ترتیب سمبل سرکوبگر و سرکوب شده ، استعمارگر و استعمار شده هستند. رفتار ارباب منشی پوتزو با برده خود نماد رابطه ابرقدرت های تمامی اعصار با زیردستان بیچاره خود است. پونزو افکار پلید خود را در مورد لاکی در گفتوگوی ذیل با ولادیمیر و استراگون برملا می سازد:
استراگون: یعنی دیگه از دستش خسته شدید؟
پوتزو: راستش او مثل خوک بار می کشد. اما کارش این نیست.
ولادیمیر: می خواهید از دستش خلاص شید؟
پوتزو (فکر می کند): وقتی ببینم خستگی سرش نمی شود، تصمیمم را عوض می کنم. این است آن توطئه فلاکت بارش، انگار برده برای من قحطه (هرسه به لاکی نگاه می کنند.) اطلس، پسر ژوپیتر! (سکوت). خب. نظر من این ست. سؤال دیگری نیست؟
درعین حال ولادیمیر استراگون نمایانگر دو بعد متفاوت وجودی انسان هستند. ولادیمیر نشانگر بعد روحانی انسان و استراگون جنبه حیوانی بشریت را به رخ می کشد.
اما آنچه حایز اهمیت است نیاز این دو به همدیگر است. در پرده اول نمایش هنگامی که استراگون به خواب می رود، ولادیمیر احساس تنهایی و دلتنگی می کند و او را بیدار می کند:
استراگون: چرا نمی گذاری یک چرت بخوابم؟
ولادیمیر: [چون] احساس تنهایی می کردم.
استراگون: داشتم خواب می دیدم.
ولادیمیر: تعریف نکن برام!
استراگون: خواب می دیدم که...
ولادیمیر: گفتم تعریف نکن برام!
استراگون: (به جهان اشاره می کند) همین یکی واست بسه؟ (سکوت) که خوشایند تو نیست، دی دی. اگر من کابوس های خصوصی ام را برای تو تعریف نکنم واسه کی تعریف کنم.
به نظر می رسد که متن نمایش حاوی پیام وحدت و همبستگی انسان ها با تمامی علایق و سلیقه های شخصی آنهاست. به زعم بکت، آنجا که انسان ها با هر دین و نژاد و مرام و مسلک دست در دست هم داده، تعصبات خود را که ریشه در جهل و نادانی شان دارد به کناری نهاده و متحد شوند، به صورت بهتری می توانند دنیا و ناملایمات آن را تحمل کنند.
اکثر منتقدان ناآرامی ها و تفرقه های ناشی از تجاوزهای امپریالیستی را سرمنشاء پوچ انگاری و ظهور ادبیات معناباختگی می دانند. هرچند که در تمامی ادیان الهی از جمله مسیحیت تکیه اصلی بر خدامحوری، و بازگشت تمام امور به ذات اقدس الهی است، ساموئل بکت و دیگر نویسندگان ادبیات پوچی، دنیا را فاقد معنا و کلید حل تمامی مشکلات را برطرف کردن نیاز دعای مادی می دانند. به رغم تمامی توضیحات، همانطور که خود بکت گفته استان، در انتظار گودو، «نمایشنامه ای است که دائم از مفهوم قطعی می گریزد.» این نمایشنامه در هر عصری و در هر شرایطی مخاطبان خاص خود را دارد و به سور مختلف قابل تعبیر است.
برداشت از نشریه ادبی گلستانه شماره صد و دو (محمدهادی جهاندیده)