کتاب «خشم و هیاهو» اثر «ویلیام فاکنر»، که در سال 1929 به انتشار رسید، از چهار دیدگاه روایی مختلف به داستان نابودی و افول خانواده ی «کامپسون» می پردازد. این کتاب که چهارمین رمان «فاکنر» به حساب می آید، به خاطر ساختار غیرخطی پیرنگ و سبک روایی نامعمول خود، مدت ها است توجه منتقدین و مخاطبین را جلب کرده است.
کتاب «خشم و هیاهو» به چهار بخش تقسیم شده است. سه بخش اول از نقطه نظر سه پسر خانواده ی «کامپسون» ارائه می شود: «بنجامین»، «کوئِنتین» و «جیسون». بخش چهارم اما دارای یک راوی «سوم شخصِ دانای کل» است.
وقتی سایه ی پنجره روی پرده ها افتاد، ساعت بین هفت و هشت بود و من دوباره پابند زمان بودم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت پدربزرگ بود و وقتی پدر آن را به من داد، گفت، «کوئِنتین» من همه ی امیدها و آرزوها را به تو می دهم. به طرز عذاب دهنده ای شایسته است که آن را برای تحصیل پوچی تجارت بشری به کار ببری که همان قدر به درد احتیاجات شخصیت بخورد که به درد احتیاجات پدرت یا پدر پدرت خورد. من اين را به تو می دهم نه برای این که به یاد زمان باشی، بلکه برای آن که بتوانی گاه و بیگاه زمان را فراموش کنی و تمام نفست را برای فتح آن حرام نکنی. گفت چون هیچ نبردی فتح نمی شود، حتی در هم نمی گیرد. میدان نبرد تنها ابلهی و نومیدی بشر را به رُخش می کشاند و پیروزی، خیال باطل فیلسوف ها و احمق ها است.—از متن کتاب
این چهار بخش، علیرغم تفاوت های خود در فُرم، همپوشانی های مهم و تأثیرگذاری با یکدیگر دارند. در اساس، همه ی آن ها یک داستان را روایت می کنند—داستان دختر خانواده، «کندیس» یا «کَدی»، که همسرش از او طلاق گرفت و خانواده اش نیز به خاطر یک «رسوایی» او را طرد کردند. وقتی «کدی» با شرمساری خانواده اش را در سال 1911 ترک کرد، دخترش را با خودش نبرد. اگرچه حضور «کدی» در جای جای داستان احساس می شود، خود این شخصیت به شکل مستقیم در روایت نقشی ندارد. او به واسطه ی خاطرات سه برادرش، که هر کدام او را به شیوه ی مختص به خود به یاد می آورند، برای مخاطبین به تصویر کشیده می شود.
رویدادهای بخش نخست کتاب «خشم و هیاهو» حدود 17 سال پس از رفتن «کدی» رقم می خورد. مطالعه ی این بخش در میان مخاطبین، به عنوان تجربه ای سخت شناخته شده است چرا که راوی آن، «بنجامین» یا «بنجی»، دچار نوعی از ناتوانی ذهنی است. به شکل بدیهی، این عارضه بر توانایی او در صحبت و استدلال تأثیر می گذارد، و همچنین ادراک او از زمان را دچار اختلال می کند، به این صورت که «بنجی» نمی تواند زمان گذشته و زمان حال را از هم تشخیص دهد. او همه ی زمان ها را به عنوان زمان حال تجربه می کند و به همین خاطر، تمامی رویدادها—از جمله و به خصوص خاطرات گذشته—را نیز به شکلی روایت می کند که انگار آن رویدادها در زمان فعلی در حال رقم خوردن هستند.
من گریه نمی کردم، ولی نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. گریه نمی کردم اما زمین آرام نبود و بعد داشتم گریه می کردم. زمین اریب بالا می رفت و گاوها از تپه ها بالا می دویدند. «تی. پی.» سعی کرد بلند شود و دوباره زمین خورد و گاوها از تپه ها پایین دویدند. «کوئنتین» بازوی مرا گرفت و به طرف طویله رفتیم. بعد طویله آنجا نبود و ما مجبور شدیم صبر کنیم تا برگردد. من برگشتنش را ندیدم. از پشت ما آمد و «کوئنتین» مرا در آخوری که گاوها می خوردند، زمین گذاشت. من به آن چسپیدم. آن هم داشت درمی رفت، و من بهش چسپیدم. گاوها دوباره از تپه پایین دویدند. از جلوی در. نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. «کوئنتین» و «تی. پی.» از تپه بالا آمدند، داشتند دعوا می کردند. «تی. پی.» داشت از تپه پایین می افتاد و «کوئنتین» او را از تپه بالا کشید. «کوئنتین»، «تی. پی.» را زد. من نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.—از متن کتاب
بخش دوم در سال 1910 و در «ماساچوست» آغاز می شود، زمانی که راوی این بخش، «کوئنتین»، در دانشگاه «هاروارد» حضور می یابد. اگرچه «کوئنتین» هیچ ناتوانی ذهنی ندارد، اما این بخش نیز مانند بخش «بنجی»، میان زمان های حال و گذشته در گذار است. بخش سوم، ماجرا را در سال 1928 پی می گیرد. این بخش که به «جیسون» تعلق دارد، یک روز قبل از رویدادهای بخش اول رقم می خورد. بخش «جیسون» برخلاف دو بخش قبلی، روایتی سرراست را ارائه می کند و در بیشتر مواقع، ساختاری خطی دارد. بخش چهارم نیز در همان سال رقم می خورد: دو روز بعد از بخش «جیسون» و یک روز بعد از بخش «بنجی». همانطور که گفته شد این بخش به صورت سوم شخص روایت می شود و بیش از هر چیز بر ماجرای «دیلسی»، خدمتکار سیاهپوست خانواده، تمرکز دارد.
ساعت به جعبه ی قابش تکیه داشت و من دراز کشیده بودم و به آن گوش می دادم. یعنی صدای آن را می شنیدم. گمان نمی کنم هیچ وقت کسی عمدا به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک می تواند بدون وقفه در ذهنت رژه ی طولانی و رو به زوال زمانی را که نمی شنیدی، به وجود آورد. آن طور که پدر می گفت، می شود مسیح را دید که روی شعاع های دور و دراز و تنهای نور راه می رود. و «فرانسیس قدیس» که می گفت، «مرگ ای خواهر کوچک»، که هرگز خواهر هم نداشت.—از متن کتاب
کتاب «خشم و هیاهو» در جنوب آمریکا و در برهه ای پس از دوران معروف به «دوره بازسازی ایالات متحده آمریکا» (از سال 1865 تا 1877) نوشته شد. در این دوران مهم و سرنوشت ساز در تاریخ آمریکا، مناطق جنوبی این کشور پس از ممنوعیت قوانین برده داری، در حال شکل دادن هویت و ارزش هایی جدید برای خود بودند. برخی خانواده های جنوبی اما با این فرآیند همراه نشدند. آن ها در عوض تلاش کردند هر طور که شده به سنت ها و ارزش های قدیمی خود—تصوراتی مبهم از افتخار، کمال و نجابت—پایبند بمانند.
کتاب «خشم و هیاهو» شرحی از افول این گونه از خانواده ها است. «کامپسون ها»، آن طور که «فاکنر» آن ها را به تصویر می کشد، از نسل زمین دارانِ اشرافی هستند و ارزش ها و سنت های آن ها را به ارث برده اند؛ سنت ها و ارزش هایی که بقا (یا نابودی) این طبقه ی اشرافیِ جنوبی به آن ها وابسته است.
چراغ های توی ماشین روشن بودند، بنابراین وقتی بین درختان حرکت می کردیم، چیزی به جز صورت خودم و یک خانم که در سمت راست ماشین نشسته بود و کلاهی با یک پر شکسته روی سرش گذاشته بود، نمی دیدم. اما وقتی از درختان خارج می شدیم، می توانستم دوباره تاریک و روشن را ببینم. آن حالت روشنایی که انگار زمان حقیقتا مدتی توقف کرده بود و خورشید درست زیر افق آویخته شده بود. و بعد از جلوی اتاقکی رد شدیم که پیرمرد چیزی را از کیسه درآورده بود و می خورد و جاده زیر تاریک و روشن ادامه می یافت و به درون تاریک و روشن می رفت و احساس سرعت و آرامش آب در طرفی دیگر. بعد ماشین به راه افتاد. در میان درِ باز، کوران هوا بیشتر و بیشتر می شد تا آن که مرتب همراه با بوی تابستان و تاریکی از میان ماشین عبور می کرد، فقط بوی یاس دیواری نبود. به نظرم بوی یاس دیواری از غم انگیزترین بوها بود و من خیلی بوها را به یاد دارم، یاس پیچی یکی از آن ها بود.—از متن کتاب
کتاب «خشم و هیاهو» از نظر فُرم، مشخصا «مدرنیستی» است: «فاکنر» در این رمان از چندین تکنیک روایی—از جمله «راوی غیرقابل اعتماد»، «مونولوگ درونی» و قواعد دستوری نامرسوم—استفاده می کند که همگی از ویژگی های معمول در «مدرنیسم ادبی» به شمار می آیند. شیوه ی پرداخت «فاکنر» به زمان، به خصوص قالب غیرخطی آن، بحث های زیادی را درباره ی این که «فاکنر» تحت تأثیر کدام فیلسوف بوده، میان منتقدین و صاحب نظران به وجود آورده است. به عنوان نمونه برخی از آن ها از پیوندهایی میان شیوه ی پرداخت «فاکنر» به زمان و «تئوری استمرار» در اندیشه های فیلسوف فرانسوی «آنری برگسون» صحبت کرده اند. چنین استدلالی، نام «فاکنر» را در کنار نویسندگان «مدرنیستِ» دیگری قرار می دهد که تحت تأثیر «برگسون» قرار گرفته اند—از جمله «جوزف کنراد»، «ویرجینیا وولف»، «جیمز جویس» و «تی. اس. الیوت».
حتی عنوان کتاب نیز، نشانگر اهمیت مفهوم زمان برای «فاکنر» است. کتاب «خشم و هیاهو» نام خود را از یک «خودگویی» یا «حدیث نفس» برگرفته که توسط شخصیت «مکبث» در نمایشنامه ی معروف «ویلیام شکسپیر» به زبان آورده می شود. «مکبث» در این «حدیث نفس»، درباره ی مفهوم زمان و بی معنایی زندگی تأمل می کند:
فردا و فردا و فردا، می خزد از روزی به روزی با آهنگی بس ناتوان، تا واپسین لفظِ لوحِ زمان؛ و تمام دیروزانِ ما، برای فریب خوردگان جهان، جز جاده ی مرگی غبارآلود را نکرده فروزان. فرو میر، فرو میر، ای شمع نیمه جان، زندگانی نیست جز سایه ای سرگردان، بازیگری بی نوا، که ساعتی بر صحنه می خرامد، نگران، و صدایش زان پس نمی رسد به گوش دگران. زندگانی قصه ای است برون آمده از دهان دیوانه ای، سراسر خشم و هیاهو که ندارد هیچ معنایی.
این گفته های «مکبث» در سراسر داستان «خشم و هیاهو» طنین انداز است، و برخی پژوهشگران به مقایسه هایی مستقیم میان این گفته ها و سه برادر «کامپسون» اشاره کرده اند: «بنجی»، «دیوانه ای» است که «مکبث» به آن اشاره می کند؛ «کوئنتین»، «سایه ای سرگردان» است که «ساعتی بر صحنه می خرامد» اما پس از آن، «صدایش به گوش دیگران نمی رسد»؛ و «جیسون» نیز «بازیگری بی نوا» است که سرشار از «خشم» است.
آن ها را دیدم. بعد «کدی» را، گل به سر، با توری بلند مانند باد براق بر صورت، دیدم. «کدی»، «کدی». «تی. پی.» گفت: «هیس. صداتو می شنون. زود بیا پایین.» مرا کشید. «کدی». دیوار را با دست هایم چنگ زدم. «کدی». «تی. پی.» مرا کشید. «تی. پی.» گفت: «هیس. هیس. زود بیا اینجا.» همین طور مرا می کشید. «کدی». «آروم بگیر «بنجی». می خوای صداتو بشنون؟ بیا تا یه کم دیگه ساسپریلو بخوریم، بعد اگه آروم بگیری می تونیم برگردیم. بهتره یه بطر دیگه یرداریم وگرنه هر دو داد می زنیم. می تونیم بگیم «دان» خوردش.» نور ماه از پله های انباری پایین آمد. قدری دیگر ساسپریلو خوردیم. «تی. پی.» گفت: «می دونی دلم چی می خواد؟ دلم می خواد یه خرس از اون درِ انباری بیاد تو. می دونی چی کار می کنم؟ راست می رم طرفش و تو چشم هاش تف می ندازم. اون بطر را بده به من تا پیش از اون که داد بزنم، جلو دهنم رو بگیره.—از متن کتاب
کتاب «خشم و هیاهو» اولین بار در 7 اکتبر سال 1929 و با تیراژ حدود 1800 نسخه ای به انتشار رسید، اما در ابتدا به فروش چندانی دست پیدا نکرد چرا که بخش نخستِ سختِ کتاب باعث شد بسیاری از مخاطبین به سراغ آن نروند. این موضوع اما برای خود «فاکنر» چندان تعجب برانگیز نبود. در حقیقت «فاکنر» قبل از انتشار کتاب، به کارگزار ادبی اش گفته بود که به منظور سادگی بیشتر، «خشم و هیاهو» باید با «رنگ بندی های متفاوت برای مشخص کردن زمان های مختلف در بخش نخست» انتشار یابد. این خواسته ی «فاکنر» اما با پاسخ منفی مواجه شد. با این وجود، تأثیرگذاری داستان «خشم و هیاهو» به اندازه ای بود که این رمان پس از مدتی نام خود را به عنوان یکی از برترین آثار «ویلیام فاکنر» و همینطور یکی از آثار برجسته در «ادبیات آمریکا» مطرح کرد.