مقایسه ترجمه‌های کتاب «بیگانه» اثر «آلبر کامو»



در این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «بیگانه» اثر «آلبر کامو» را با هم مرور می کنیم.

کتاب «بیگانه»، نخستین رمان نویسنده‌ی فرانسوی برجسته، «آلبر کامو»، در سال 1942 به انتشار رسید. کاراکتر اصلی که نام رمان نیز به او اشاره دارد، کسی نیست جز «مرسو»، مردی فرانسوی که در شهر «الجزیره»، پایتخت کشور الجزایر، زندگی می کند.

 

 

رمان «بیگانه» با جملاتی مشهور آغاز می شود: «امروز مادر مرد. یا شاید دیروز بود، نمی دانم.» این کلمات به شکلی موجز اما آشکار، وضعیتِ «آنومی»—یا بی‌تفاوتی نسبت به هنجارها و قواعد مرسوم—را در «مرسو» به تصویر می کشد. پس از این آشنایی اولیه، از طریق روایتِ «اول-شخصِ» داستان، به همراه «مرسو» به شهر «مارِنگو» می رویم—جایی که او برای برگزاری مراسم خاکسپاری مادرش در آن حضور یافته است.

«مرسو» علی‌رغم مشاهده‌ی همدردی دیگران در مراسم خاکسپاری مادرش، هیچ نشانه‌ی مشخصی از اندوه و ناراحتی را از خود بروز نمی دهد. این سرشتِ بی‌تفاوت «مرسو» در تمامی رابطه های او، هم روابط رمانتیک و هم غیررمانتیک، به چشم می خورد.

«کامو» از داستان «بیگانه» به عنوان بستری برای کاوش در مفهوم «ابزورد بودن» یا «بی‌معنایی» استفاده می کند—مفهومی که در بسیاری از آثار «کامو» مورد بررسی، و هنگام پرداختن به سوالات درباره‌ی معنای زندگی انسان، در مرکز توجهِ او قرار می گیرد. با این وجود، «کامو» خود را یک فیلسوف در نظر نمی گرفت. در حقیقت، او به «فلسفه‌ورزی از روی صندلیِ راحتی» علاقه‌ای نداشت و استدلال می کرد که صرفا نشستن و فکر کردن، کافی نیست، بلکه فرد باید زندگی را نیز تجربه کند.

«کامو» همچنین خود را یک «اگزیستانسیالیست» تلقی نمی کرد. او در این مورد با برخی از طرفدارانِ اندیشه‌ی هستی‌گرایانه موافق بود که زندگی، هیچ معنای ذاتی‌ای ندارد، اما از سایر اندیشمندانِ اگزیستانسیالیست به خاطر تلاش‌شان برای خلق معنای شخصی و انفرادی، انتقاد می کرد. در عوض، مفهوم «ابزورد» در اندیشه‌ی «کامو»، از مخاطبین دعوت می کند که نبودِ معنا در زندگی را بپذیرند و از طریق لذت بردن از چیزهایی که زندگی در خود جای داده است، در مقابل این بی‌معنایی دست به عصیان بزنند.

جنبه هایی از این فلسفه را می توانیم در «مرسو» ببینیم، و «کامو» در پیشگفتار رمان «بیگانه» بیان می کند که «مرسو در بازی شرکت نمی کند.» تِم هایی مشابه را می توانیم در مقاله‌ی «کامو» با نام «اسطوره سیزیف»—انتشار یافته در سال 1942—مشاهده کنیم.

«کامو» داستان «بیگانه» را با نگاه به تراژدی ها و رنج های زندگی خلق کرد. پدر او در جنگ جهانی اول کشته شده بود، و مشاهده‌ی کشتار بی‌حد و حصرِ جنگ جهانی دوم، انسان ها را وادار می کرد که زندگی و معنای آن را زیر سوال ببرند.

«کامو» همچنین بدرفتاری با ساکنین بومیِ الجزایر در طول اشغال این کشور توسط فرانسه را به چشم دیده بود. این موضوع را به طور خاص می توان در ماجرای قتلِ «مرد عرب» توسط «مرسو» مشاهده کرد. این قتل توسط برخی از منتقدین ادبی، به عنوان استعاره‌ای برای بدرفتاری استعمارگران فرانسوی با مردم الجزایر در نظر گرفته شده است.

 


 

 

«کامو» رمان «بیگانه» را در دورانی به انتشار رساند که مردم الجزایر با تمام توان، خواستار به دست آوردن استقلال سیاسی کشور خود بودند؛ اگرچه فرانسه در طول دهه‌ی 1940 حقوق بیشتری را به مردم الجزایر داد، اما نزاع های بی‌وقفه و عمل نکردنِ فرانسوی ها به قول هایشان در مورد دادنِ استقلال بیشتر، باعث شعله‌ور شدن آتش «جنگ الجزایر» در سال 1954 شد.

اگرچه «کامو» در کتاب «بیگانه» به مفهوم «ابزورد بودن» به شکل آشکار اشاره نمی کند، اما مهم‌ترین انگاره ها در مورد این مفهوم، در داستان به چشم می خورد. نه دنیای بیرونی که «مرسو» در آن زندگی می کند، و نه دنیای درونیِ افکار و نگرش های او، از نظم و انسجامِ منطقی برخوردار نیست.

جامعه به همین خاطر تلاش می کند تا توضیحاتی منطقی را درباره‌ی رفتارهای غیرمنطقیِ «مرسو» به وجود آورد. این ایده که اتفاقات گاهی بدون هیچ دلیل مشخصی رقم می خورند و هیچ معنایی ندارند، برای جامعه، مخرب و تهدیدآمیز جلوه می کند. بخش محاکمه در قسمت دوم روایت، نشانگر تلاش جامعه برای به وجود آوردن نظمِ منطقی است. هم دادسِتان و هم وکیل «مرسو»، توضیحاتی را درباره‌ی این جنایت ارائه می کنند که بر اساس منطق، و مفهوم «علت و معلول» شکل گرفته است.

اما این توضیحات، هیچ ارتباطی با واقعیت ندارند و فقط تلاش هایی هستند برای خنثی کردنِ این ایده‌ی هراس‌انگیز که جهان هستی بی‌منطق است. از این رو، تمام رویدادهای محاکمه را می توان نمونه‌ای از مفهوم «ابزورد بودن» در نظر گرفت: تجسمی از تلاشِ بی‌ثمرِ انسان برای تحمیلِ منطق بر جهانی بی‌منطق.

در ادامه، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «بیگانه» اثر «آلبر کامو» را با هم مرور می کنیم.

 

 

ترجمه مدیا کاشیگر – انتشارات گام نو

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 22)

در آن موقع بود که چراغ‌های خیابان ناگهان روشن شد و سویِ نخستین ستاره‌هایی که در شب بالا می‌آمدند کاهش یافت. احساس کردم چشم‌هایم از تماشای پیاده‌روها با بارِ آدم و روشنایی‌شان خسته شده است. سنگ‌فرشِ خیسِ خیابان در زیر نورِ چراغ‌ها می‌درخشید. ترامواها می‌گذشتند و بازتابِ عبور منظم‌شان بر مویی، لبخندی یا النگویی نقره‌یی می‌درخشید. کمی بعد، با کم‌تر و کم‌تر شدنِ ترامواها و با سیاهیِ شب بر بالای درخت‌ها و چراغ‌ها، محله بی‌صدا خالی شد و نخستین گربه به کندی از خیابانِ اینک خالی گذشت. یادم افتاد شام نخورده‌ام. گردنم از تکیه‌ی طولانی بر پشتیِ صندلی کمی درد می‌کرد. پایین رفتم نان و ماکارونی خریدم. آشپزی کردم و همین‌طور ایستاده غذا خوردم. خواستم پشتِ پنجره سیگاری بکشم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌ها را بستم. وقتی برگشتم، چشمم در آیینه به گوشه‌یی از میز ناهارخوری و چراغِ الکلی در کنارِ خرده‌های نان افتاد. با خودم گفتم این یکشنبه هم گذشت، مامان هم خاک شد، کارم را از سر می‌گیرم و جمعش را که بگیریم، چیزی عوض نشده است.

 

ترجمه لیلی گلستان – نشر مرکز

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 81)

یک‌دفعه چراغ‌های خیابان روشن شدند و ستاره‌های اول شب را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشم‌هایم از انبوه آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده. چراغ‌ها سنگفرش خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد، با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها، سیاه شده بود محله بفهمی نفهمی خالی شد، تا جایی که اولین گربه از کوچه‌ای که تازه خلوت شده بود، آرام گذشت. فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به پشتی صندلیم تکیه داده بودم گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین تا نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت. حالا مامان توی خاک بود و باید کارم را از سر می‌گرفتم. خلاصه چیزی تغییر نکرده بود.

 

ترجمه خشایار دیهیمی – نشر ماهی

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 26)

بعد چراغ‌های خیابان یک‌دفعه روشن شد و آن چندتا ستاره‌ای که در آسمان شب پیدا شده بودند کم‌سوتر شدند. حس می‌کردم چشم‌هایم از تماشای خیابانِ پُر از این‌همه آدم و پر از نور خسته است. چراغ‌های خیابان نورشان می‌افتاد روی پیاده‌رو و نور توامواها گاهی موهایی درخشان، گاهی یک لبخند، و گاهی النگویی نقره‌ای را روشن می‌کرد. کمی بعد که رفت و آمد ترامواها کم‌تر شد و آسمان بالای درخت‌ها و تیرهای چراغ برق تیره‌تر شد، محله هم یواش‌یواش خلوت و خالی شد تا اینکه اولین گربه آهسته عرض خیابانی را که حالا خالی خالی بود طی کرد. بعد فکر کردم باید شامی هم بخورم. گردنم، از اینکه چانه‌ام را این‌همه وقت به پشتی صندلی تکیه داده بودم، سفت شده بود. رفتم پایین تا کمی نان و ماکارونی بخرم. بعد شامم را پختم و سرپا خوردم. می‌خواستم کنار پنجره سیگاری دود کنم، اما هوا داشت سرد می‌شد و من هم کمی سردم شده بود. پنجره را بستم و بر که می‌گشتم در آینه چشمم به گوشه‌ای از میزم افتاد که چراغ الکلی‌ام آنجا کنار تکه‌ای نان بود. از خاطرم گذشت که به هر حال یک یکشنبه‌ی دیگر را هم به سر آورده‌ام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچ‌چیز عوض نشده است.

 

ترجمه کاوه میرعباسی – نشر چشمه

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 25)

ناغافل، چراغ‌های خیابان روشن شدند و نخستین ستاره‌های شب را بی‌فروغ جلوه دادند. حس کردم چشم‌هایم از تماشای پیاده‌روهای پُر از آدم و نور خسته شده‌اند. آسفالتِ مرطوب از تلألؤ چراغ‌ها می‌درخشید و ترامواها، در فواصل منظم، بارقه‌شان را بر گیسوانی براق، لبخندی یا دست‌بندی نقره‌ای می‌تاباندند. کمی بعد که ترامواها تک‌وتوک می‌آمدند و سیاهی شب بر فراز درخت‌ها و تیرهای چراغ‌برق سنگینی می‌کرد، محله بی‌آن‌که حس شود خالی شد، تا جایی که نخستین گربه از خیابان، که بار دیگر سوت‌وکور بود، گذشت. آن وقت، به فکر شام افتادم. گردنم کمی درد می‌کرد چون زیادی به پشتی صندلی تکیه داده بودم. رفتم پایین نان و پاستا خریدم، غذایی درست کردم و سرپا خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری دود کنم، ولی هوا خنک بود و یک کم سردم شد. پنجره‌ها را بستم و، موقع برگشت، در آینه قسمتی از میز را دیدم که آن‌جا چراغ الکلی‌ام کنار تکه‌های نان خودنمایی می‌کرد. این فکر از ذهنم گذشت که یکشنبه‌ای دیگر را سپری کرده‌ام، مامان مُرده، از فردا بر می‌گردم سر کار و در واقع چیزی عوض نشده.

 

ترجمه پرویز شهدی – انتشارات مجید

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 27)

چراغ‌های کوچه ناگهان روشن شدند و اولین ستاره‌هایی را که در آسمان شبانه پیدا شده بودند، بی‌رنگ کردند. احساس کردم چشم‌هایم از نگاه کردن پیاده روها با روشنایی‌هاشان، و آدم‌هایی که در آن‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، خسته شده‌اند. چراغ‌ها، پیاده روهای خیس را براق کرده بودند. نور چراغ‌های ترامواها که با فاصله‌های منظم می‌رسیدند، روی موهای براق، یا لبخندی، یا روی دستبندی نقره‌ای منعکس می‌شد. کمی بعد بین ترامواها فاصله افتاد، آسمان بالای درخت‌ها و چراغ‌های خیابان سیاه شد، محله شروع کرد به خلوت شدن، تا این‌که اولین گربه توی خیابان که دیگر خلوت شده بود، آهسته آهسته عرض سواره رو را طی کرد. آن وقت به فکر افتادم باید شام بخورم. به خاطر این‌که مدتی طولانی دست‌هایم را روی پشتی صندلی گذاشته بودم، گردنم کمی درد گرفته بود. رفتم پایین نان و رشته فرنگی خریدم، پس از آماده شدن غذا، همان طور ایستاده آن را خوردم. خواستم بروم جلو پنجره سیگاری دود کنم، ولی هوا خنک شده و سردم بود. پنجره‌ها را بستم و موقعی که برگشتم، چراغ الکلی را که انتهای میز و کنار خرده‌های نان بود، توی آینه دیدم. فکر کردم یک یکشنبه‌ی دیگر هم گذشت، مامان حالا به خاک سپرده شده، فردا کارم را از سر خواهم گرفت و روی هم رفته هیچ چیز تغییر نکرده است.

 

 

ترجمه محمدرضا پارسایار – انتشارات هرمس

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 22)

در همان وقت، چراغهای خیابان یکدفعه روشن شد و اولین ستاره‌هایی که در آسمان پدیدار شده بودند کمرنگ شدند. احساس کردم چشمهایم از تماشای پیاده‌روهای پر از آدم و نور خسته شده. کف خیس خیابان در نور چراغها می‌درخشید و در فواصل منظم، نور ترامواها به موهای براق و لبخند رهگذران یا النگویی نقره‌ای می‌افتاد. کمی بعد، با کمتر شدن ترامواها و تیرگی شب بر فراز درختها و چراغها، محله کم‌کم خالی شد تا اینکه اولین گربه آرام از خیابان گذشت و خیابان دوباره خلوت شد. آن وقت به فکر شام شب افتادم. از اینکه مدتی وارونه به پشتی صندلی تکیه داده بودم، گردنم کمی درد گرفته بود. رفتم پایین نان و ماکارونی خریدم، غذایم را درست کردم و سرپا خوردم. خواستم دم پنجره سیگار بکشم، اما هوا خنک شده بود و کمی یخ کرده بودم. پنجره‌ها را بستم و وقتی برگشتم، در آینه گوشه‌ای از میز را دیدم که رویش چراغ الکلی‌ام کنار چند تکه نان قرار داشت. با خودم فکر کردم که این یکشنبه هم گذشت. فکر کردم که حالا مامان به خاک سپرده شده، حالا من کارم را از سر می‌گیرم و خلاصه اینکه، هیچ چیز عوض نشده.

 

ترجمه جلال آل‌احمد؛ علی‌اصغر خبره‌زاده – انتشارات نگاه

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 52)

چراغ‌های خیابان ناگهان روشن شد و اولین ستاره‌هایی را که در آسمان بالا می‌آمدند کدر ساخت. حس کردم چشمانم با این طرز نگاه کردن به پیاده‌روهایی که از آدم و روشنایی پر شده بود خسته شده است. چراغ‌ها، کف خیابان را نورانی کرده بودند و ترامواها به فاصله‌های معین، اشعه خود را روی موهای براق، روی یک لبخند یا روی یک بازوبند نقره‌ای می‌افکندند. کمی بعد، با کم شدن ترامواها و تاریکی شب در بالای درخت‌ها و خاموشی چراغ‌ها، محله آهسته آهسته خالی شد. به حدی که اولین گربه به آهستگی از میان خیابانی که از نو خلوت شده بود گذشت. آن وقت فکر کردم که باید شام خورد. گردنم از اینکه مدتی آن را به لبه پشتی صندلی تکیه داده بودم کمی درد می‌کرد. پایین آمدم. نان و قاتق خریدم. آشپزیم را خودم کردم و ایستاده شامم را خوردم. باز هم خواستم سیگاری کنار پنجره بکشم. اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره را بستم و چون برگشتم، آینه، آن گوشه میزم را که روی آن چراغ الکلی با تکه‌های نان پهلوی هم گذاشته شده بود دیدم. فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبه‌های دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سرکار خواهم رفت و از همه اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.

 

ترجمه امیرجلال‌الدین اعلم – انتشارات نیلوفر

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 53)

بعد چراغهای خیابان یکهو روشن شد و رنگ نخستین ستاره‌هائی را که شب درمی‌آمدند پراند. حس کردم که چشمهایم از نگاه کردن به پیاده‌روهایِ پُر آدم و پر روشنائی خسته شد. تابش چراغها روی سنگفرش خیس افتاده بود، و ترامواها، به فاصله‌های منظم، نورهاشان را روی موهائی درخشان، لبخندی یا النگوئی نقره‌ای می‌انداختند. اندکی بعد، با کمتر شدنِ ترامواها و سیاه شدنِ شب بالا سرِ درختها و چراغها، محله به طرز نامحسوسی خالی شد، تا اینکه اولین گربه آهسته آهسته از خیابانِ دوباره خلوت گذشت. آن وقت اندیشیدم که باید شام خورد. گردنم از اینکه مدتها به پشتیِ صندلی تکیه داده بودم کمی درد گرفته بود. رفتم پائین نان و ماکارونی خریدم، غذایم را پختم و سرپا خوردم. خواستم دم پنجره سیگار بکشم، ولی هوا خنک شده بود و من کمی سردم بود. پنجره‌هایم را بستم و برگشتنا، در آینه گوشه‌ای از میز را دیدم که رویش چراغ الکلیم کنار تکه‌های نان بود. اندیشیدم که به هر حال این یکشنبه هم گذشت، حالا دیگر مامان به خاک سپرده شده بود، من کارم را از سر خواهم گرفت و، خلاصه، هیچ چیز عوض نشده بود.

 

ترجمه فاطمه کاظمی – انتشارات نیل‌آی

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 35)

چراغ‌های خیابان، در همین لحظات، به ناگاه روشن شده بود و فروغ اولین ستاره‌های شب را کم‌رنگ می‌کرد. احساس کردم از شدت خیره شدن به پیاده‌روها و تغییر نورها و تحرک آدم‌ها چشم‌هایم خسته شده است. انعکاس نور چراغ برق‌های خیابان، بر سنگفرش خیس، می‌درخشید. ترامواها با فاصله‌های منظم، نور خود را بر گیسوانی برّاق یا یک برق لبخند و یا دستبندی نقره‌ای می‌پاشیدند. کمی بعد با کمتر شدن تردّد ترامواها، شب که به همین زودی بالای سر درختان و تیرهای چراغ برق، خیمه سیاهی زده بود و محله را از هر نوع حسی خالی می‌کرد، از راه رسید؛ تا اینکه اولین گربه به آرامی از عرض خیابانی از نو برهوت شده، گذشت. به فکرم رسید که حالا دیگر وقت شام است. گردنم به واسطه قرار دادن طولانی آن بر تکیه‌گاه صندلی‌ام، درد گرفته بود. پایین رفتم، نان و ماکارونی خریدم. آشپزی‌ام را سریع انجام دادم و همان‌طور ایستاده شامم را خوردم. خواستم سیگاری در کنار پنجره‌ ی باز بکشم، اما هوا خنک شده بود و من کمی سردم شد. پنجره‌ها را بستم و برگشتم. در مسیر بازگشت به داخل اتاق، چشمم به آیینه افتاد که در آن گوشه‌ای از میزم با چراغ الکلی رویی‌اش، در کنار ریزه‌هایی از نان مشاهده می‌شد. با خود فکر کردم این همان پایان یک «یکشنبه» است؛ این که مامان الآن در خاک آرمیده است، من فردا دوباره به سر کار بر می گردم و.... این که در کل هیچ چیز عوض نشده است.

 

ترجمه پریسا قبادی اصل – انتشارات روزگار

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 26)

چراغ‌های خیابان‌ها ناگهان روشن شدند و اولین ستاره‌هایی که در شب بالا می‌آمدند را کم‌رنگ کردند. حس کردم چشمانم با این طرز نگاه کردن به پیاده‌روهایی که از آدم‌ها و روشنایی پر شده بود، خسته شده است. چراغ‌ها سنگ فرش نمناک خیابان را روشن کرده بودند و ترامواها با فاصله‌های منظم، انعکاس نور خود را روی موهای براق، یک لبخند یا روى النگوهای نقره‌ای می‌افکندند. کمی بعد، با کم شدن ترامواها و تاریکی شب در بالای درخت‌ها و خاموشی لامپ‌ها، محله به طور محسوسی خالی شد به حدی که اولین گربه آهسته از خیابانی که از نو خلوت شده بود گذشت. در آن هنگام فکر کردم که بایستی شام بخورم. گردنم از این که مدتی آن را به لبه‌ی پشتی صندلی تکیه داده بودم کمی درد داشت. پایین آمدم و نان و خمیر شیرینی خریدم. خودم آشپزی کردم و ایستاده شامم را خوردم. می‌خواستم سیگاری کنار پنجره بکشم اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌هایم را بستم و هنگام برگشتن از داخل آینه گوشه‌ی میزی را که چراغ الکلی و تکه‌های نان کنار هم روی آن گذاشته شده بودند، دیدم.
با خود گفتم که این یکشنبه نیز گذشت و مامان اکنون به خاک سپرده شده است و من باید دوباره کارم را از سر بگیرم و از همه‌ی این‌ها گذشته هیچ تغییری نکرده بودم.

 

 

ترجمه امیر لاهوتی – انتشارات جامی

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 39)

یک دفعه چراغ‌های کوچه روشن شدند و در برابرشان ستارگان اول شب رنگ باختند. احساس کردم که دیگر چشمانم از نگاه کردن به رفت و آمد آدم‌ها و نور پیاده‌روها خسته شده‌اند. دیگر شب فرا رسیده بود و نور چراغ‌ها هم از پیاده‌روها منعکس می‌شد. گاهی روشنایی ترامواهایی که از نزدیکی خانه‌ام عبور می‌کردند، از موی براق خانم‌ها یا النگویی بازتاب می‌شد. ماجرای عاشق‌کشی‌های جوانان هم جالب‌تر شده بود، به تدریج آمد و رفت ترامواها کمتر شد و کوچه‌ها رو به خلوت شدن نهادند به حدی که در این وقت شب دیگر گربه‌ها هم به راحتی می‌توانستند در کوچه‌ها پرسه بزنند. به فکر خوردن شام افتادم. دیگر از بس روی صندلی نشسته و گردن خود را به پشت آن تکیه داده بودم، گردن درد گرفته بودم. برای خرید نان از پله‌ها پایین رفتم و غذای مختصری تهیه کردم و آن را سرپایی خوردم، خواستم کنار پنجره چند نخ سیگار بکشم، اما هوا کمی خنک شده بود. سردم شد و پنجره ها را بستم. جلو آینه مقداری نان خشک و یک بطری خالی نظرم را جلب کرد.

با خود گفتم عجیب است! اولین یکشنبه‌ای که مامان به زیر خاک رفته تمام شده است و من باید دو مرتبه به زندگی و کارهای روزانه خود بازگردم بدون اینکه تغییری در وضع زندگی‌ام پیش آمده باشد.

 

ترجمه شهناز مجیدی – نشر پنگوئن

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 40)

در همان وقت لامپ‌های خیابان روشن شد، همه باهم و باعث شد ستارگان که تازه شروع به سوسو زدن کرده بودند، کم‌رنگ‌تر به نظر برسند. از آن همه نور و جنب‌وجوشی که در خیابان دیدم، چشمانم خسته شد. زیر تیر چراغ‌ها دایره‌ای روشن از نور به وجود آمده و گاه‌وبی گاه تراموایی می‌گذشت و نور موهای دختری یا لبخندی یا النگوی نقره‌ای را روشن می‌کرد.

به زودی، وقتی ترامواها کمتر شدند و آسمان بالای درخت‌ها و چراغ‌ها مثل مخمل سیاه شد، خیابان به طور نامحسوسی خلوت‌تر شد، تا جایی که هیچ کس در خیابان نبود و گربه‌ای، اول شب بدون عجله از خیابان گذشت.

به نظرم رسید بهتر است شامی برای خودم تهیه کنم. آن‌قدر روی صندلی خم شده و پایین را نگاه کرده بودم که وقتی بلند شدم گردنم درد گرفته بود. پایین رفتم کمی نان و ماکارونی خریدم، آن را پختم و ایستاده غذایم را خوردم. می‌خواستم کنار پنجره سیگاری روشن کنم، ولی شب خیلی سرد شده بود و پشیمان شدم. وقتی بعد از بستن پنجره برگشتم، نگاهی به آیینه انداختم، گوشه‌ای از میز با تکه‌هایی از نان و چراغ‌الکلی در آن پیدا بود. به فکرم رسید که یکشنبه‌ای دیگر را طی کرده‌ام، و اکنون مادرم دفن شده و فردا طبق معمول سر کارم برمی‌گردم. واقعاً، چیزی در زندگی‌ام تغییر نکرده بود.

 

ترجمه ولی‌الله صفرزاده – نشر جامه‌دران

(بخش اول، فصل دوم، صفحه 27)

ناگهان چراغ‌های خیابان روشن شد و رنگ رخ نخستین ستاره‌های شب را پراند حس کردم که چشمهایم با نگاه کردن به پیاده‌روهای پر از این همه به آدم و نور خسته می‌شود. سنگفرش‌ها که نور چراغ‌ها به آنها افتاده بود برق می‌زدند. و ترامواها در فاصله‌های منظم نورشان را بر موهای روغن زده بر یک لبخند یا روی یک دستبند نقره‌ای می‌تاباندند. اندکی بعد با کم شدن تعداد ترامواها و با شب سیاهی که بر فراز درختها و چراغها گسترده بود محله آهسته آهسته تهی شد تا آنجا که اولین گربه آرام آرام از خیابانی که دوباره خلوت شده بود بگذرد.

آنگاه به فکرم رسید که باید شام خورد از تکیه دادن طولانی به پشتی صندلی کمی گردنم درد گرفته بود برای خریدن نان و ماکارانی پایین رفتم غذایم را درست کردم و سر پا خوردم. خواستم دم پنجره سیگاری بکشم اما هوا خنک شده بود و من کمی سردم بود پنجره‌های اتاقم را بستم و برگشتن، توی آیینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام رویش بود در کنار تکه‌های نان. اندیشیدم که باز هم یکشنبه‌ای دیگر گذشت که حالا مامان زیر خاک است و من دوباره سر کار می‌روم و روی هم رفته هیچ چیز عوض نشده بود.