ترومن کاپوتی در عمر تقریباً شصت ساله ی خود، داستان هایی نوشت که هنوز هم حرف های زیادی برای گفتن دارند. داستان کوتاه «خاطره ای از کریسمس» او از داستان های کلاسیک کریسمس به شمار می رود و رمان محبوبش «صبحانه در تیفانی» به نوعی تبدیل به پایه و اساس زندگی جوان هایی شده است که می خواهند در شهری بزرگ، مستقل زندگی کنند. رمان «به خونسردی» او نیز که در سبک جناییِ واقعی نوشته شده، تبدیل به فیلمی پرفروش شد و امروزه از استانداردهای سبک ادبی جدیدی به نام «رمان غیرداستانی» به شمار می رود.
این که او چطور از میان خانواده ی داستان «خاطره ای از کریسمس» سر درآورد هم در نوع خودش داستان جالبی است. به گفته ی زندگی نامه نویس این نویسنده، جرالد کلارک، وقتی ترومن در 30 سپتامبر 1924 در نیواورلئان متولد شد، پدر و مادرش در واقع از هم طلاق عاطفی گرفته بودند. مادرش، لیلی مِی، که زن زیبایی هم بود، زندگی خودش را داشت و پدرش آرچ پرسِنز، آدمی جالب اما بی مسئولیت بود. این گونه بود که ترومن، بیشتر دوران کودکی خود را در کنار اقوامِ سن و سال داری که اتفاقاً مادر یتیمش را نیز بزرگ کرده بودند، گذراند: سه دختر و یک پسر که همگی مجرد بودند؛ فرزندان خاله ی مادرش که در شهر کوچکی به نام مانروویل در آلاباما زندگی می کردند. ترومن بدسرپرست نبود، اما ترک شدن از جانب پدر و مادرش در سنی پایین، زخم عاطفی عمیقی به او زده بود که اثرش تا آخر عمر او برقرار بود.
یکی از همین دخترخاله های مادرش که «ننی رامبلی فوک» نام داشت و او را «سوک» صدا می زدند، همراه همیشگی ترومن در دنیای پر از تخیل و رویاپردازی اش بود؛ دنیایی که به قول خودش همیشه زیر سایه ی بزرگترهای سختگیرتر قرار داشت. آن طور که خود ترومن کاپوتی در «خاطره ای از کریسمس» می گوید:
آدم های دیگری هم در خانه زندگی می کنند، اقواممان؛ و با این که قدرت بیشتری از ما دارند و گاهی حتی اشک ما را هم در می آورند، اهمیت چندانی به حضور آن ها نمی دهیم.
سوک و ترومن جوان به زندگی روزمره ادامه می دادند، برای خودشان خیال بافی می کردند، در جنگل به دنبال گنج می گشتند، وقتی همه خواب بودند با هم پچ پچ می کردند و به این ترتیب صلح و آرامش را میان دیگر اعضای خانه برقرار می کردند. شاید بتوان گفت از همین جا بود که ترومن یاد گرفت با شرایط کنار بیاید و به تعبیری دیگر، در پس زمینه پنهان شود و کار خودش را پیش ببرد.
یکی از تصادف های جالب و منحصر به فرد در تاریخ ادبیات، هم دورگی کاپوتی و هارپر لی، نویسنده ی رمان «کشتن مرغ مینا»، در مانروویل بود؛ جای کوچکی که دو نویسنده ی بزرگ را به دنیای ادبیات عرضه کرده است.
مثل آثار سه زنی که با آن ها بزرگ شده بود، قلم کاپوتی فضای تراژیکی داشت و لحظه ها را تا جایی که از نظر مخفی شوند، با جزییاتی دقیق و زیبا، به خوبی توصیف می کرد. زندگی کاپوتی به نحوی به او آموخت که هرگز نباید این انتظار را داشته باشد که چیزِ عزیزی برایش ماندگار بماند. دوران خوب ترومن با سوک وقتی تمام شد که مادرش با یک تاجر ثروتمند به نام جوزف کاپوتی ازدواج کرد، به دنبال ترومن آمد و او را با خود برد. ترومن هم نام خانوادگی ناپدری اش را گرفت و هم به سواحل شرقی آمریکا مهاجرت کرد. این گونه بود که او وارد فضای ادبی منهتن شد؛ همان جایی که قرار بود در آینده بر آن حکمرانی کند. اولین رمانش که «باقی صداها، باقی جاها» نام داشت در سال 1948 منتشر شد و او را به عنوان ستاره ای نوظهور مطرح کرد. کاپوتی در سال 1956 رمان «نوای فرشتگان به گوش می رسد» را منتشر کرد که در واقع سفرنامه ای بود از گردش های یک گروه تئاتر در اتحاد جماهیر شوروی سابق. همین اثر بود که باعث شد کاپوتی مهارت های خاصی به دست بیاورد و بعدها از آن ها در «به خونسردی» استفاده کند. این گونه بود که او نامش را بیش از پیش بر زبان همگان انداخت.
ترومن در 28 نوامبر 1966 ضیافت بزرگی را به بهانه ی جشن گرفتن موفقیت کتابش میزبانی نمود؛ جشنی رسمی و مهم در هتل پلازای نیویورک که بعدها به یکی از وقایع تأثیرگذار فرهنگی در این شهر بدل شد. از باکلی نقل شده است که خیلی ها، حتی حاضر بودند از اروپا خارج شوند تا مبادا کسی فکر کند به مهمانی ترومن کاپوتی دعوت نشده اند. حتی یک زن حاضر شده بود که یکی از سازمان های روابط اجتماعی را به استخدام خود در بیاورد تا اولاً، با فشار آوردن به کاپوتی، او را مجبور به دعوت کردن خودش بکند و دوماً، اگر موفق به انجام این کار نشد، بتواند دلایل قابل قبولی برای دعوت نشدن بیاورد و به نحوی اعاده ی حیثیت کند.
ترومن کاپوتی که روزگاری فقط یکی از کودکان ساکن در روستایی کوچک بود، اکنون به یکی از بزرگان جامعه ی ادبی منهتن تبدیل شده بود. اما به تدریج خوشگذرانی های کاپوتی آن قدر شدید شدند که می توان گفت در آخرین سال های عمرش، به نوعی سرنوشت او را رقم زدند. درست مثل نسخه ی تاریک تری از «صبحانه در تیفانی»، کاپوتی میان آن همه زرق و برق از یک سو و نیاز درونی اش به تعمق و یافتن معنایی والاتر از سوی دیگر، گیر کرده بود. او حالا به مصرف مواد مخدر روی آورده بود، نوشیدنی های الکلی می نوشید و گاهی اوقات حتی در حال مستی در ملأ عام ظاهر می شد. او به خاطر آشکارسازی مطالبی که شاهدان در راستای تحقیقاتش به صورت خصوصی با او مطرح کرده بودند، خیلی از دوستانش را از دست داد و مشخصاً رابطه اش با جک دانفی، که از دوستان قدیمی اش بود را هم خراب کرد. کاپوتی سال ها کالیفرنیا را «یک زباله دان فرهنگی» می دانست، ولی جالب اینجاست که خودش در 25 آگوست 1984 بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر، در همان کالیفرنیا جانش را از دست داد.
هرچه زمان گذشت، شخصیت حقیقی کاپوتی کمرنگ و کمرنگ تر شد و به این ترتیب، بررسی شخصیت حقوقی کاپوتی در مقام یک هنرمند خلاق، ساده تر گشت. قلم کاپوتی بسیار لذت بخش است و دقت خاصی در خود دارد. انگار دائماً دارد به خواننده یادآوری می کند که باید تا دیر نشده، قدر مسائل را بداند و حواسش به همه چیز باشد. کاپوتی چه درباره ی کریسمس بنویسد و چه درباره ی یک قتل، چه درباره ی ستاره های هالیوود بنویسد و چه درباره ی آدم های جالب و عجیب دور و اطرافش، همیشه این حقیقت در جملات او به چشم می خورد:
زندگی کوتاه است و باید قدرش را دانست.
وقتی کاپوتی تحقیقاتش برای خلق «به خونسردی» را انجام می داد، اعلام کرد این کتاب نگاه تراژیکی که همیشه به زندگی داشته را قدرتمند تر از قبل ساخته و همین، بخشی از زندگی اش را رقم زده که از نظرش بی مصرف است؛ بخشی که در تاریکی ها پنهان شده است و به تراژدی ها و به مرگ، دهن کجی می کند.
خبرنگاری نوین
ترومن کاپوتی در زمره ی نویسندگانی بود که زندگی شیک و پر زرق و برق منهتن و ضیافت های تمام نشدنی اش را به تصویر می کشیدند، اما معروف ترین رمان او روایتی تلخ است از قتل عام اعضای یک خانواده در کانزاس. «به خونسردی» استانداردهای خبرنگاری را تغییر داد و آن چه را که خود کاپوتی «رمان غیرداستانی می خواند»، به وجود آورد.
رمان «به خونسردی» که در سال 1966 منتشر شد، آن چه را که تام ولف، «خبرنگاری نوین» نامگذاری کرده بود، به سطح جدیدی رساند و مؤلفه هایی از داستان ها را با حقایق ترکیب کرد. کاپوتی بار دیگر مهارت هایش را به کار گرفت و ماجرای قتل عام چهار نفر از اعضای خانواده ی کلاتر را که در نوامبر 1959 در هولکوم واقع در کانزاس اتفاق افتاده بود، روایت نمود. قاتلان، دو خلافکار سابقه دار بودند که برای یافتن پول هایی که فکر می کردند در مزرعه است، به آن جا آمده بودند.
کاپوتی از «خبرنگاری نوین» برای روایت ماجرای قتل عام کانزاس استفاده کرد و با توصیف از نگاه اول شخص، کوشید یک زنجیره ی ارتباطی میان کشته شدگان و قاتلانشان برقرار کند. معلمی به نام دابل یو جی نیکولسون می گوید «خبرنگاری نوین»، پاسخی حیاتی به دوران سلطه ی تلویزیون بود؛ تلویزیونی که هم داستان ها را هم تهدید می کرد و هم خبرنگاری را. او به نقل از کلی فلکر، سردبیر مجله ی نیویورک، این طور ادامه می دهد:
لازم بود کاری کنیم که تلویزیون نتواند آن را انجام بدهد. تفسیر کافی نبود و باید بلاغت هم می داشتیم.
این سبک در کتاب «به خونسردی» نتیجه داد و در واقع کاپوتی در آن رمان، خبرنگار شاهد و ناظری که در اخبار می بینیم را از ماجرا خارج کرده بود و جایش کسی را گذاشته بود که خودش در داستان سهیم است. کاپوتی شخصیت های داستانش از جمله بازپرس پرونده، خانواده و از همه بحث برانگیزتر، قاتلان را ملموس و انسانی به تصویر می کشید و از مشکلات احساسی یکی از قاتلان می گفت؛ در این حد که این کاراکتر شبیه به یک بیمار روانی باسواد و اهل مطالعه به نظر می رسید (کاراکتری که مخالف چیزی بود که آشنایانش می گفتند). کاپوتی با جزئیات بسیار بسیار زیادی کارهای روزمره ی شخصیت های داستانش را توصیف می کرد و در نهایت به ماجرای قتل می رسید. اندیشمند معروف، دونالد پایزرِ، معتقد است که عنوان کتاب به احتمال زیاد به ایالت کانزاس اشاره دارد؛ جایی که در آن، طبق قانون، قاتلان را به بی احساس ترین شکل ممکن اعدام می کردند.
کاپوتی معتقد بود رویکردش در مقایسه با شیوه ی سنتی گزارش جرم و جنایت، بیشتر به واقعیت نزدیک است، اما تعدادی از منتقدین به دقت و صحت داستان و روایت او خرده می گرفتند. داستان اصلی برای اولین بار به صورت مجموعه ای دنباله دار در مجله ی «نیویورکر» به چاپ رسید. جک دوبلی می نویسد که وقتی این داستان دنباله دار بالاخره در قالب کتاب منتشر شد، حدود پنج هزار بار ویرایش شده بود و به این ترتیب، رویکرد کاپوتی کاملاً زیر سوال رفته بود. کاپوتی بیشتر اوقات یادداشت برنمی داشت و هنگام روایت وقایع، تنها به حافظه ی خود اتکا می کرد. موقع اعدام قاتل، کاپوتی حرف هایی را از همسر بازپرس نقل قول می کرد که سایر شاهدان عینی اطلاعی از آن ها نداشتند.
برخی از منتقدین به شدت «خبرنگاری نوین» را زیر سوال برده اند. گفته می شود که دوایت مک دونالد، نویسنده ی آمریکایی، چنین رویکردی را «شبه خبرنگاری» می خواند و آن را فرزند نامشروع آثار داستانی و غیرداستانی می داند؛ رویکردی که خبرنگار را مرکز ماجرا در نظر می گیرد. برخی منتقدین دیگر نیز معتقد بودند که کاپوتی به خاطر رابطه ی نه چندان خوشایندی که با جنوب آمریکا داشت، در واقع احساسات منفی اش را نسبت به زندگی در شهر کوچکی واقع در کانزاس بیان می کرد.
با همه ی این تفاسیر، «به خونسردی» چه به لحاظ فروش و چه به لحاظ ویژگی های ادبی از نظر عموم منتقدین یک موفقیت به شمار می رفت. عنوان فرعی این رمان «روایتی حقیقی از چند قتل و پیامدهای آن ها» بود. حتی اگر معتقد باشیم کاپوتی برای هرچه تراژیک تر نشان دادن ماجرا، آن طور که باید و شاید به وقایع پایبند نبوده، باید قبول کنیم که پیامدهای این ماجرا را بسیار پررنگ جلوه داده بود.
دوستی با هارپر لی
ارنست همینگوی و اف. اسکات فیتزجرالد، سی اس لوییس و جی آر آر تالکین، مری شلی و لرد بایرن؛ تاریخ ادبیات پر است از نویسندگانی که همراه، منتقد و دوست صمیمی هم بوده اند.
در نگاه اول دوستی ترومن کاپوتی و هارپر لی چندان محتمل به نظر نمی رسد. لی از توجه دوری می کرد، اما کاپوتی عاشق شهرت بود. لی در کنار خواهرش در آلاباما، زندگی آرامی داشت، اما کاپوتی تمام وقتش را در کنار افراد سرشناس به خوش گذرانی می پرداخت. کاپوتی زیاد می نوشت؛ رمان چاپ می کرد، داستان کوتاه منتشر می کرد و فیلمنامه و ستون مجله می نوشت، اما لی فقط یک رمان، در سال 1960 منتشر کرد: «کشتن مرغ مینا». اما با همه ی این اوصاف و در کمال تعجب، این دو نویسنده ی بزرگ از دوران کودکی با هم دوست بودند و در کنار هم توانستند به دو تن از سرشناس ترین چهره های ادبی آمریکا تبدیل شوند.