و این کار را هم کردم، گرچه اصلا دلم نمی خواست. اما راستش شجاعت آن را نداشتم که نامه را سر به نیست کنم یا اراده ی این را که اگر هالی با ترس و لرز پرسید آیا خیلی اتفاقی خبری از ژوزه دارم یا نه، نامه را در جیبم نگه دارم و به او ندهم. این اتفاق صبح دو روز بعد افتاد. من کنار تختش در اتاقی که بوی گند ید و لگن دستشویی می داد نشسته بودم اتاق بیمارستان. از شب بازداشتش آن جا بود. وقتی آرام وارد اتاق شدم و با یک باکس سیگار پیکایون و یک حلقه گل بنفشه ی نوبر پاییز پاورچین به طرفش رفتم، من را دید: «عزیزم، بچه ام افتاد.» به نظر دوازده ساله می آمد: موی وانیلی رنگ پریده اش را پشت سرش بسته بود و چشم هایش، استثنائا بدون عینک دودی، مثل آب باران شفاف بودند. آدم نمی توانست باور کند آنقدر مریض است...
ناگهان با دیدن رنگ های درهم و برهم موهای هالی که در نور زرد و قرمز برگ ها می درخشید، فهمیدم آنقدر عاشقش هستم که خود را از یاد ببرم، همینطور ناامیدی ها را که برآمده از احساس بدبختی بودند، و خشنود باشم که چیزی دارد اتفاق می افتد که خوشحالش می کند. خوشی، نشاط بودن در این جهان، بدنم را به رعشه انداخته بود.
آن ها هیچوقت تغییر نمی کردند چون شخصیتشان خیلی زود شکل گرفته بود؛ اتفاقی که مثل یک شبه پولدار شدن باعث بی تناسبی در شخصیت می شود... آن ها را تجسم می کردم که سال ها بعد در رستورانی نشسته اند. میلدرد داشت ارزش غذایی چیزهایی که در منو آمده بود، بررسی می کرد و هالی می خواست همه شان را بخورد.