احتمالا داستان ماهیگیر و تاجر را شنیده اید. روایت های مختلفی از آن هست ولی به نظر می رسد هاینریش بول (Heinrich Boll) نویسنده آلمانی نسخه اصلی را نوشته باشد. خلاصه این داستان چنین است: مرد ماهیگیر خوشحالی کنار ساحلی زندگی می کرد. او از ماهیگیری صبح هنگام لذت برده و بقیه روز را از بودن در کنار خانواده و دوستانش و معاشرت با آنها لذت می برد. روزی تاجری او را در حال ماهیگیری دیده و وی را تشویق کرد که قایق بزرگ تری بخرد، وارد تجارت ماهیگیری بشود، شرکت بزرگی راه بیندازد، شرکت را به نیویورک برده و سهامش را عرضه ی عمومی کرده و میلیون ها دلار سود کند. ماهیگیر پرسید: «اینها که گفتی چقدر طول می کشند؟» تاجر پاسخ داد: «ده تا پانزده سال و وقتی میلیون ها دلار کسب کردی... می توانی بازنشسته شده، کنار ساحلی سکنی گزیده، کمی ماهیگیری کنی و از زمانی که با دوستان و خانواده ات می گذرانی لذت ببری...» عجب! از شغل مان بیزاریم؟ کمدین درو کری (Drew Carey) می گوید: «اوه، از شغلت بیزاری؟ چرا زودتر نگفتی؟ یک گروه حمایتی هست به نام همه انسان ها که می توانی از آنها کمک بگیری.» چه غم انگیز. این در مورد بسیاری، صدق می کند! ولی این زندگی ای نیست که ما می خواهیم. از خودمان بپرسیم: «چند نفر را می شناسیم که از شغل شان بیزارند؟ چند نفر را می شناسیم که از صبح زود بیدار شدن، خانواده را ترک کردن و در ترافیک رفت و برگشت به محل کارشان گیر کردن بیزارند؟» اگر از شغل مان متنفّریم، بدانید که تنها نیستیم. بسیاری دیگر هم هستند، افرادی مثل ما که دوست دارند صبح شنبه بیشتر بخوابند و در زندگی شان کارهایی بکنند که دوست دارند؛ ولی این شرایط بد شغلی صرفا با «ای کاش» گفتن ما عوض نخواهد شد.