گویا پنج سال داشتم. یکی از روزها با چند پسر بچه دیگر در فضای جنوبی خانه مسکونی خودمان سرگرم بازی بودیم. ناگهان این کلمات به گوشم خوردند : « علی از همه ی بچه ها خوشگلتره ! » بی اختیار سر را برگرداندم ببینم این داوری دل انگیز از کیست . چشمانم به چشمان آبی رنگ خانم خانما افتاد که به من لبخند می زد . کمی سرخ شدم و با شوری افزون تر بازی را دنبال کردم . « خانم خانما » نام دختر آقا میرزا حسن صاحب خانه ای بود که پدرم از او اجاره کرده بود . این دختر خانم حدود پانزده سال داشت . موهای بلند و بور و چشمانش آبی رنگ و درخشان بودند . او با دو دختر سبزه روی سیه موی دیگر روی پلکان اطاق پنج دری که سالن پذیرایی به شمار می رفت ، نشسـته بودند و بازی ما بچه ها را تماشا می کردند . این دخترها را من تقریبا هر روز می دیدم ولی تا آن روز متوجه نشـده بودم که « خانم خانما » از همه آنها زیباتر و دوست داشتنی تر است.
سلام لطفا زودتر موجودش کنید خیلی منتظرم