یک روز صبح در ماه نوامبر، یسلام با هول و هراس از شرکت به خانه آمد و گفت: «مکه تسخیر شده است، صدها خشکه مقدس دوآتشه به مسجد مکه ریخته اند و اداره ی مقدس ترین مکان اسلامی در جهان را به دست گرفته اند. در ساعات اذان، رهبرشان بیانیه های آتشین علیه آل سعود و رشوه خواری و فساد آن ها صادر می کند و بیش از همه، شاهزاده نایف، عهده دار امور مکه را هدف قرار داده است. آن ها برای رسیدن به هدف خود از اتاقک های خالی در اطراف مکان مقدس که متعلق به شرکت بن لادن بود و هرگز مورد بازرسی قرار نمی گرفت، استفاده کرده بودند و ما قطعا اولین کسانی بودیم که از موضوع باخبر می شدیم.
وقتی شاه خالد خبردار شد، اولین کاری که کرد، قطع تمام خطوط تلفنی در کشور بود. من نمی توانستم با مادرم تماس بگیرم و او را از نگرانی احتمالی - در صورت آگاهی از اخبار - برهانم. ولی هیچ راهی برای تماس تلفنی در کشور وجود نداشت. به دستور شاه، روزنامه ها نیز چند روز اول هیچ خبری از اتفاقات مکه چاپ نکردند، ولی شایعه ها و اخبار ضد و نقیض، دهان به دهان می گشت، فرودگاه های کشور نیز به دلیل قطع خطوط تلفن دچار مشکل شده بودند و هدایت ترافیک هوایی از دستشان خارج شده بود.
اولین بار که یسلام بن لادن را ملاقات کردم، تصور نمی کردم که او زندگی ام را تا ابد تغییر خواهد داد. فصل بهار بود و توریست های عرب در همه جای ژنو در رفت و آمد بودند. رابطه ی ما از مرز تابستان گذشت و یسلام کم کم مرا وارد زندگی خصوصی اش کرد. مرا به دیگر اعضای خانواده اش معرفی کرد و به من گفت که ۲۴ برادر و ۲۹ خواهر دارد. مادر یسلام مثل مادر من ایرانی بود، زنی با صدای نرم و پایین، صورتی شیرین و دلنشین و موهایی تیره. او لباس بلندی به تن می کرد و روسری ساده ای به سر داشت، ما فارسی حرف می زدیم. مقدمات ازدواج فراهم شد. ام یسلام و فوزیه ما را با خود به محله طلافروش ها بردند. به نظر می رسید طلافروشی ها تنها مکان های عمومی هستند که زنان بن لادن ها تاکنون پا در آن نهاده اند. قدم زدن در میان انبوه زنان بی چهره ای که در زیر چادرهای سیاه پنهان شده بودند، بسیار مشکل بود و من گم شدم و نمی توانستم آن ها را تشخیص دهم.