حوالی ساعت هشت وسی دقیقه صبح بود که رسیدیم به خط لشکر ۱۰. خدا نصیب هیچ مسلمانی نکند! بی پدر زمین و زمان را با تانک، خمپاره، تیربار و قناسه به هم دوخته بود و امان حرکت به کسی نمی داد. افتاده بود به جان بچه بسیجی هایی که غیر از چند گونی خاک، جان پناهی نداشتند و توکلشان به خدا بود. وقتی با موتور وارد خط شدیم، چشم اکثر بچه ها به ما بود و در تعقیب ما. من هم باعجله یک جای نسبتا امن برای موتور در نظر گرفتم و موتور را در آن جا قرار دادم.