هرولد خندید: «حالا دیگه ارتش منو نمی خواد.» مود هم خندید و گفت: «خب، ارتش هم روزگار خودش رو داشت. مثل کلیسا. هر دو از ما محافظت می کردن، یکی جلوی آدم بدا و اون یکی جلوی شیطان. ولی، مثل هرچیز دیگه ای، دشمن هم عوض شده. ما با دشمن روبه رو شدیم و دیدیم دشمن خود ما هستیم. حالا هم باید بنشینیم و جای دفاع با اسلحه و تعصب، راه حل های بهتری پیدا کنیم.»
خیلی قشنگ بود؛ من عاشق شخصیت مود بودم و جهان بینیش. دیدگاهش رو نسبت به مرگ هم دوست داشتم، پایان داستان هم خیلی خوب بود در کل کتاب جالبیه حتما بخونید