همه داشتند نگاهم می کردند. گفتم ابراهیم کو؟ گفتند توی اتاق بغل است. ابراهیم آمد بیرون. گفتم ابراهیم، چه خبر است؟ گفت جواد. گفت جواد و من دیگر چیزی نشنیدم. گفت جواد و انگار همه خاک های عالم آوار شد روی سرم. زانوهایم تا شد. دست گرفتم به کمد کنار اتاق.
حالا می فهمیدم چرا اربابمان روز عاشورا، کمرش دیگر راست نشد. گفت الان کمرم شکست. بی برادر شدم. افتادم کنار کمد. هیچ روضه ای روضه بی برادری نمی شود. نمی دانم توی سروصورتم زدم یانه. نمی دانم نعره کشیدم یانه. فقط دیدم یکی آمده دستم را گرفته. یکدفعه انگار جواد را دیدم. نگاهم می کرد و با نگاهش می گفت خاک توی سرت مجید. آبروی من را داری می بری داداش. می گفت آدم باش مجید آرام شدم. خودم را جمع و جور کردم. یک استکان دادنددستم که چیز شیرینی تویش بود. ریختم ته حلقم و بلند شدم. گفتند کجا می روی؟ گفتم چیزی نیست. خوبم از خانه حاج آقا زدم بیرون. کجا بروم؟!کجا را دارم بروم؟! آدم بی برادر کجا را دارد؟!
کتاب بی برادر