«خون تو و محمدامین هم رنگ بود. بی تابی محمدامین و حق طلبی اش خون نشده بود کف خیابان های کابل؛ جوانه زده بود در رگ های برادر آخری.ته تغاری که تو بودی و حاج آخوند هروقت سوره جدیدی از بر می شدی و شعر حافظ را به دو روز نکشیده حفظ می کردی دوتا می زد جای قلبت و می گفت یک چیزی می شوی؛ درست همان جا که ترکش نشسته بود.
ترکش نزدیک قلبت هربار فشار می آورد یاد دست های حاج آخوند می افتادی. یاد حرف های پدرت چندماه قبل از خاموش شدنش که دم گوش توی هفت ساله خواند: «علیرضا، تو بعد از من و مادرت تنهایی زیاد می کشی، غم زیاد می بینی. رنج مال آدمیزاده علیرضا. اما قول بده یادت باشه فقط خدا…فقط خدا…»