همیشه فکر می کردم تولد پنجاه سالگی خیلی خاص خواهد بود. از مدت ها قبل برای چنین روزی لحظه شماری می کردم گمانم این بود که جشنی مفصل با حضور تمام اقوام و آشنایان در خور شأن نیم قرن زندگی است؛ اما به خاطر شرایط اپیدمیک جشنی مختصر و فقط با حضور اعضای خانواده برگزار شد به بخت بد روزگار ناسزا می.گفتم در ذهنم خود را در لباسی که مدت ها برای تهیه اش برنامه ریزی کرده بودم، تصور می کردم تمام خانه چراغانی بود و روی میز کیک دو طبقه ای قرار داشت که تندیسی از یک خانم با وقار در لباسی زیبا مرا به تصویر کشیده بود.
در خیالم میز پر بود از سبدهای گل و بسته های کادو که در لابلای گل ها چیده شده بود بچه ها که می دانستند من به شمع علاقه مندم میز خیالی ام را با شمع هایی زیبا تزئین کرده بودند نمی دانم چرا مانند کودکی خردسال تا این حد برای باز کردن هدایا شتاب زده بودم و با دیدن تک تک آنها ذوق عجیبی وجودم را فرا می گرفت. در این افکار و خیالات بودم که صدای زنگ در مرا به خود آورد. یکی از دوستانم برای پس دادن وسیله ای که مدت ها پیش به او امانت داده بودم آمده بود. گویا آمدن او در روز تولدم، اتفاقی بیش نبوده و حتی تاریخ تولدم را هم به خاطر نداشت.