لذت احسان
منعما، تیره کند آینه جان ترا
دود آهی که بسوزد سر و سامان ترا
دوستار توام ای خواجه، ستم پیشه مکن
تیشه آه گند ریشه و بنیان ترا
چشم امید به خالق بودت لیک ز خلق
کس نبرده است دمی لذت احسان ترا
قطره اشک فقیران چه شماری ناچیز؟
سیل قهر است و گند پایه ایران ترا
عهد یاران مشکن رسم وفا نیست جز این
گرچه بگسست کسی ریشه پیمان ترا
حقیا قطره اشکی به ندامت بنشان
شوید این آب مگر دفتر عصیان ترا
کتاب نوای عشق