صبح بهخیر هیولا:
کتاب دربارهی چیست؟
کاترین گیلدینر، روانشناسبالینی در کتاب «صبح بهخیر هیولا» داستان پنج بیمار خود را بازگو میکند. پنج بیمار پریشانی که برای کمک نزد او میآیند تا مشکل زندگیشان را برایشان حل کند، اما متوجه میشوند که رنجهایشان ریشه در گذشتهای مدفون دارد، گذشتهای که تنها با گذر زمان آشکار خواهد شد.
چرا باید این کتاب را خواند؟
صبح بهخیر هیولا دربارهی افرادیست که باید آنها را قهرمانهای روانشناسی دانست. درست است که آنها زخمهای نبرد عاطفی را بر تن دارند، اما آن را تاب آوردهاند. نویسنده در این کتاب تصمیم گرفته است بر کسانی که موفق شدهاند تمرکز کند. کسانی که مشکلات پیشزمینهای خود را بدون روی آوردن به اعتیاد یا بیماری روانی سهمگینی پشت سر گذاشتهاند. وظیفهی قهرمان بازگشت، تغییرشکل دادن و آموزاندن آموختههایش به ما مبتدیان است. بدینترتیب این کتاب شیوهای برای تحسین این پنج قهرمان فاتح و روایت سرگذشت وحشتناک اما ارزشمندشان است. هرکدام از آنها با "مینوتور" متفاوتی مواجه بودند، هرکدام سلاح متفاوتی داشتند و هرکدام از استراتژیهای نبرد متفاوتی استفاده میکردند.
از این کتاب چه میتوان آموخت؟
شاید در ابتدا این پنج نفر بسیار متفاوت بهنظر برسند اما وقتی لایههای اقتصادی و فرهنگی کنار رفت، بهطور چشمگیری نیازهای ناخودآگاه مشابهی داشتند؛ همهی آنها برای زندگی بهتر نیاز داشتند دوست داشته شوند.
چیزی که لائورا، پیتر، دنی، آلانا و مدلین به ما میآموزند این است که میتوانیم قهرمان باشیم. آنها نمونهی مجسم شعر تامس هاردی باعنوان "در تاریکی ۲" هستند: 《برای یافتن راهی به بهترینها، باید نگاهی سراسر به بدترینها بیندازیم.》
نویسندهی کتاب کیست؟
کاترین گیلدینر (زاده ۱۹۴۸) نویسنده و روانشناس بالینی آمریکایی-کانادایی است. گیلدینر در لویستون، نیویورک به دنیا آمد، بعدها در آبشار نیاگارا، نیویورک بزرگ شد و سالهای نوجوانی خود را در آمهرست نزدیک بوفالو گذراند. آخرین بخش زندگینامه گیلدینر دوران او را در کالج ترینیتی دانشگاه آکسفورد توصیف میکند که در سال ۱۹۶۸ شروع شد، جایی که او یکی از دو دانشجوی دختر (هر دو آمریکایی) بود که در حال تحصیل ادبیات بودند، و در آن برخورد فرهنگ آمریکایی و بریتانیایی قسمتهای جالب و سرگرمکننده …
(برگرفته از متن ناشر)
خشم احساس نیست؛ نوعی دفاع است. زمانی که نمی توانید احساسات حقیقی خود را به خاطر دردناک بودن بیش ازحدشان بشناسید، در مقابلشان با خشم می ایستید.
تو دل بستگی رو با عشق اشتباه گرفتی. پیوند خانواده یک انتخاب نیست؛ لزوم زیستی ا ست که برای بقا ضروریه. عشق یک انتخابه. وقتی به مرد بی کفایتی برخورد می کنی که به توجه تو نیاز داره بلافاصله به اون احساس نزدیکی می کنی، چون به این رفتار پیوند خوردی. نقشت یعنی مراقبت از مرد رو از ته دلت می خواستی، و به خاطرش دوست داشته شدی. اما عشق زمانیه که متقابلا به هم اهمیت بدید. تو قراره ویژگی های شخصیتی معشوقت رو تحسین کنی، نه اینکه ازش در مقابل تخریب های دنیای واقعی محافظت کنی.
... این جنگیدن، باید خود جهنم بوده باشه، منظورم از بدو تولد جنگیدنت برای حفظ عقلانیت و زندگی ته. تعجبی نداره که دچار رزم رنجوری شدی. تو بیشتر از هر قهرمان جنگی جنگیدی.
کسی اطلاعی دربارهی ترجمهی نشر آداش داره که مناسبه یا نه؟