صورتش غرق خوشی بود و گویی در هوای بهشت نفس میکشید. نفسش را نزدیک صورتم فوت کرد و بی آنکه چشم باز کند زمزمهوار گفت
پابندت شدم صبوری. بند نگاه هات، خنده هات... بنده حجب و حیات... رفتارت... اصلا همین مدل خاصته که گیرم انداخته.
چشم گشود و میان دو انگشت فاصلهی نگاههایمان آهسته تر اقرار کرد:
یه عمر ماهی دلمو تو مشتم نگه داشته بودم؛ اومدی و ماهی سر خورد. اومدی و همه چیز شد تو!
کتاب صاد