...اما به راستی نگرانیام بابت حضورش بود، از ترس رسوا شدن خودم، از صدای ضربان قلبم که مثل طبل میکوبید و گویی فضا را به پنجه میکشید. علت فراریم را از او نمیفهمیدم. شاید هر دلیلی که میآورم احمقانه بود. نگاه گرم او وجودم را گرم میکرد، کاش میتوانستم با خودم کنار بیایم. در این صورت نه من عذاب میکشیدم نه او، البته اگر او هم مانند من در عذاب بود!... .