دست و پایش رعشه گرفته اند.
دل پرسیدن ندارد.
دلش را ندارد که اسم صاحبان حلقه را بپرسد.
دلش را ندارد به طرف رستم برگردد و بپرسد مراسم عقد چه کسانی؟
اما رستم خودش دست به کار می شود.
-ترگل و سبحانم دیگه خیال شون راحت شد. مونده یه مراسم عروسی.
چشمانش آنقدر نفوذناپذیر شده که نمی توان چیزی را فهمید.
حالت صورتش کاملا عادی است و همین رستم را می ترساند.
همین چندوقت پیش بود که به خاطر ترگل، کل این اتاق را کن فیکون کرد و حالا خبر ازدواجش را شنیده و اینگونه آرام می رود، ترسناک است.
اصلا کجا می رود؟