جهان آلوده خواب است/ فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ/ چنان که من به روی خویش/ در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست/ و دیوارش فرو می خواندم در گوش:/ میان این همه انگار/ چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!/ شب از وحشت گرانبار است/ جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار/ چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست/ در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
می تراوید آفتاب از بوته ها/ دیدمش در دشت های نم زده/ مست اندوه تماشا، یار باد/ مویش افشان، گونه اش شبنم زده/ لاله ای دیدیم لبخندی به دشت/ پرتویی در آب روشن ریخته/ او صدا را در شیار باد ریخت/ جلوه اش با بوی خاک آمیخته/ رود، تابان بود و او موج صدا/ خیره شد چشمان ما در رود وهم/ پرده روشن بود، او تاریک خواند/ طرح ها در دست دارد دود وهم/ چشم من بر پیکرش افتاد، گفت:/ آفت پژمردگی نزدیک او/ دشت: دریای تپش، آهنگ، نور/ سایه می زد خنده تاریک او
مانده تا برف زمین آب شود/ مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر/ ناتمام است درخت/ زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد/ و فروغ تر چشم حشرات/و طلوع سر غوک از افق درک حیات/ مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید/ در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد/ و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف/ تشنه زمزمه ام/ مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد/پس چه باید بکنیم؟/ من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال/ تشنه زمزمه ام؟/ بهتر آن است که برخیزیم/ رنگ را بردارم/ روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم