با ترس و وحشت به لابه لای درخت ها چشم می انداخت وقتی سرش را بالا کرد تا آن کوه پشت خانه را نگاه کند، دانه های درشت برف می خوردند توی صورتش و جلوی دیدش را می گرفتند، اما در همان حالت هم می توانست کوه را ببیند که کاملا سفید پوش شده بود. ارتفاعش زیاد بود و شیب تندی داشت و بالا رفتن از آن با آن همه برف و باد غیر ممکن به نظر می رسید. از سرما می لرزید و لبهایش به هم چسبیده بود بار دیگر به گوشی اش نگاهی انداخت، اما همچنان بدون سرویس بود. گرسنه بود و پاهایش یخ کرده و سست شده بودند. خوب می دانست که این بیرون و در این برف و سرما تا صبح دوام نمی آورد.