تنها دلم میخواست ذهنم از تکاپو باز ایستد و از مرور و شخم زدن چند هزار باره ی تصاویر نقش بسته صبح تا به همین حالا که، تنها گوشه ی تختم چنباتمه زده بودم دست بکشم. دلم میخواست برای چند ساعتی بمیرم یا مرگ مغزی، دلم میخواست صفحه امروزم را از ذهنم پاک کنم و فراموش کنم، میشد کتایون نباشد و من باشم و سهیل و دنیایی که قرار بود به پایش بریزم.