1. خانه
  2. /
  3. کتاب رویا

کتاب رویا

نویسنده: مهناز صیدی
3.1 از 1 رأی

کتاب رویا

Roya
انتشارات: شادان
٪15
350000
297500
درباره مهناز صیدی
درباره مهناز صیدی
در تیر ماه 1361 در شهر زنجان بدنیا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. پدرم کارمند دولت و مادرم زنی خانه‌دار و هر دو فوق العاده مهربان و خانواده دوست هستند. کتاب‌خوانی را از همان کودکی دوست داشتم. هر جا کتاب قصه‌ای پیدا می‌کردم، نخوانده رهایش نمی‌نمودم. رفته‌رفته علاوه بر فصلنامه‌های سوره و رشد و مجلات توریستی و اجتماعی پدر، کتاب‌های تاریخی، افسانه‌های ملل مختلف، رمان‌های ایرانی و خارجی و گاه شعر به مجموعه سلایقم افزوده شد. داستان‌نویسی را نیز از سنین نوجوانی با نوشتن داستان‌های چند صفحه‌ای برای مسابقات فرهنگی مدرسه آغاز کردم. سال اول دبیرستان به واسطه دوستی نزدیک با یکی از همکلاسی‌های اهل قلمم علاقه و میل به داستان‌نویسی به طور جدی در من برانگیخته شد. در شانزده سالگی آنقدر به خود جرأت دادم تا دو داستان بلند خود را برای یکی از ناشرین رمان آن روزها ارسال کنم. خوشبختانه یا متأسفانه ناشر آن را برایم پس فرستاد. در کنار آن اشکالات کارم را عنوان کرده و چند راهنمایی نیز ضمیمه داستانم نموده بود.
به خاطر این شکست(!) سرخورده از داستان‌نویسی به این نتیجه رسیدم تنها وظیفه من در قبال داستان و رمان فقط مطالعه آنهاست. پس تمام هم و غم خود را صرف تحصیل نمودم. سال 79 هم زمان با فارغ التحصیلی از مدرسه، در دانشگاه الزهراء تهران در رشته تاریخ قبول شدم. دوری از خانواده و استقلال از یک سو و از سوی دیگر تحصیل در رشته‌ای که بزرگترین آموزه‌اش، منطق و تجربه می‌باشد، کمکم نمود تا دوباره با نویسندگی آشتی کنم. گرچه آن روزها داستان‌هایم برای هم دانشگاهی‌ها و هم خوابگاهی‌هایم بود. سال 83 تهران را در حالی ترک کردم که رمان اولم را به عنوان دست نوشته در اختیار داشتم. بعد از تجربه قدیمی‌ام با ناشر و انتشار کتاب، حتی تصورش را هم نمی‌کردم که کتاب رؤیا با استقبال روبرو شود. چه بسا اگر اصرار و تشویق خانواده‌ام به خصوص خواهر کوچکترم نبود، فکر برخورد دوباره با ناشر را از مخیله‌ام بیرون می‌راندم. نگارش کتاب دومم به منزله جدی قلمداد کردن امر نویسندگی بود. پس برای این منظور از تمام فرصت‌های بیکاری‌ام که گاه به دوازده ساعت می‌رسید استفاده می‌کردم.
قسمت هایی از کتاب رویا

چشم هایش را گشود... همه جا سپید بود و نور. مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد: چه تلخ است به یاد آوردن دیگرانی که نیستند... تو چگونه می توانی تاب بیاوری و استوار بایستی... دستم را بگیر... من نیازمند پشتوانه ای به ایستادگی تو هستم، با من بمان... دلم می خواهد چشم هایم را ببندم. شاید با گشودن دوباره ی آن، زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد: چهره ای که در رویای خود می پرورانم.» در بخشی از داستان می خوانیم: «شقایق می دانم از همه چیز من باخبری. من همیشه دیر رسیده ‍ام و دیر هم عکس العمل نشان داده ام. خودم هم این را خوب می دانم. می خواهم بدانی که من آنی نیستم که تو فکر می کنی. عذاب کشیدم تا خودم را به تو گونه دیگری نشان دهم. همه چیز را برای خودم حرام کردم تا تو را با خودم نابود نکنم. می دانم که نباید در امانت خیانت می کردم. ولی وقتی به خودم آمدم، من یک خیانتکار شده بودم. تو را آنقدر آزار دادم که از من متنفر شدی. شب هایم را گرچه با یاد تو گذراندم، ولی این را به خود یادآوری می کردم که تو آن قدر زیبایی و جوانی و شانس داری که بهتر از من نصیبت شود. همیشه تو را از خودم راندم تا بتوانم این شانس را به تو بدهم. گرچه این امر باعث شد که خودم در درونم بسوزم و صدایم در نیاید. شبی که تو به من این اجازه را دادی که با عذاب وجدان کمتری به تو فکر کنم، از خودم متنفر شدم که نتوانستم راز دلم را و آنچه را که واقعا در دلم می گذرد، به تو بگویم. تو را از خودم دور کردم چون می ترسیدم که تو زمانی به خود بیایی که دیر شده باشد. جوانی تو نباید برای من و به پای من نابود می شد. تو را از اینجا جدا کردم و فقط خدا بود که می دانست چطور در دلم دعا می کردم که تو به جز من به کس دیگری فکر نکنی

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب رویا" ثبت می‌کند