کتاب رویا

Roya
کد کتاب : 117718
شابک : 978-9647259699
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 488
سال انتشار شمسی : 1398
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : 11 آذر
مهناز صیدی
در تیر ماه 1361 در شهر زنجان بدنیا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. پدرم کارمند دولت و مادرم زنی خانه‌دار و هر دو فوق العاده مهربان و خانواده دوست هستند. کتاب‌خوانی را از همان کودکی دوست داشتم. هر جا کتاب قصه‌ای پیدا می‌کردم، نخوانده رهایش نمی‌نمودم. رفته‌رفته علاوه بر فصلنامه‌های سوره و رشد و مجلات توریستی و اجتماعی پدر، کتاب‌های تاریخی، افسانه‌های ملل مختلف، رمان‌های ایرانی و خارجی و گاه شعر به مجموعه سلایقم افزوده شد. داستان‌نویسی را نیز ...
قسمت هایی از کتاب رویا (لذت متن)
چشم هایش را گشود... همه جا سپید بود و نور. مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد: چه تلخ است به یاد آوردن دیگرانی که نیستند... تو چگونه می توانی تاب بیاوری و استوار بایستی... دستم را بگیر... من نیازمند پشتوانه ای به ایستادگی تو هستم، با من بمان... دلم می خواهد چشم هایم را ببندم. شاید با گشودن دوباره ی آن، زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد: چهره ای که در رویای خود می پرورانم.» در بخشی از داستان می خوانیم: «شقایق می دانم از همه چیز من باخبری. من همیشه دیر رسیده ‍ام و دیر هم عکس العمل نشان داده ام. خودم هم این را خوب می دانم. می خواهم بدانی که من آنی نیستم که تو فکر می کنی. عذاب کشیدم تا خودم را به تو گونه دیگری نشان دهم. همه چیز را برای خودم حرام کردم تا تو را با خودم نابود نکنم. می دانم که نباید در امانت خیانت می کردم. ولی وقتی به خودم آمدم، من یک خیانتکار شده بودم. تو را آنقدر آزار دادم که از من متنفر شدی. شب هایم را گرچه با یاد تو گذراندم، ولی این را به خود یادآوری می کردم که تو آن قدر زیبایی و جوانی و شانس داری که بهتر از من نصیبت شود. همیشه تو را از خودم راندم تا بتوانم این شانس را به تو بدهم. گرچه این امر باعث شد که خودم در درونم بسوزم و صدایم در نیاید. شبی که تو به من این اجازه را دادی که با عذاب وجدان کمتری به تو فکر کنم، از خودم متنفر شدم که نتوانستم راز دلم را و آنچه را که واقعا در دلم می گذرد، به تو بگویم. تو را از خودم دور کردم چون می ترسیدم که تو زمانی به خود بیایی که دیر شده باشد. جوانی تو نباید برای من و به پای من نابود می شد. تو را از اینجا جدا کردم و فقط خدا بود که می دانست چطور در دلم دعا می کردم که تو به جز من به کس دیگری فکر نکنی