هیچ کس توانایی زورآزمایی با پهلوان «حمزه» را نداشت. او به همراه دو نفر در جلگهای زندگی میکرد. آن دو از وی درخواست کرده بودند تا آنها را به شاگردی بپذیرد. روزی یک غول به کلبۀ آنها آمد اما شاگردانش نتوانستند از پس او بربیایند. پس روز بعد زمانی که غول آمد، پهلوان به دنبال او رفت تا به غاری رسید. او به دنبال غول داخل غار شد و دختر زیبارویی را دید که به دست غول اسیر شده بود، او دختر را نجات داد اما خود در غار به دام افتاد و کوه، او را به شهری فرستاد که در آن اژدهایی هر روز در ازای خوردن یکی از مردمان شهر اجازۀ خوردن کمی آب را به آنها می داد. آن روز نوبت دختر پادشاه بود. پهلوان با فهمیدن ماجرا اژدها را کشت و با دختر پادشاهازدواج کرد.
کتاب حمزه ، پهلوان (لاتین)