به سختی می گوید: آزادشدم. پیرمرد، متعجب، میرعبدالعظیم را نگاه می کند و می پرسد: از چی؟ می گوید: از خودم. و دست در لیفه ی شلوار می کند و کیسه ای را به سوی پیرمرد می گیرد: - پول کفن و دفن ام. سر بالا می گیرد، با چشمان نیم بسته درخت بلوط را نگاه می کند و می گوید: - همین جا خوب است. زیر همین درخت بلوط ... پیرمرد می گوید: - پس سیاه عاشق بود. بدترین درد همین است.