ورق خاطره برگی از خاطراتم توسط بادی که از آن دور دست ها از انبوه جنگل می رسید، از نزدم به هوا پرید و آن طرف دورتر بر روی علف ها و چمن های ریز نشست صحرا آن را در دامن خود گرفت و مشغول خواندن آن شد که ناگهان نم نم باران قطره قطره، چون مرواریدی بر دامن صحرا نشست و بر روی این برگ از خاطره ام نیز و آنگاه ابرهای سفید و سیاه به هما آمدند، انبوه و متراکم شدند قطره قطره مروارید ،باران سیلی توفنده شد و این برگ خاطره در نهیب باران در دامن صحرا شسته شد و فقط ابهام و هاله ای از اثرات قلم بر آن ماند.
کتاب سرود آفرینش