- تو چه کردی؟
- اسلحه ام را از کمرم کشیدم. خودم را پشت در مخفی کردم. ماشه را چکاندم و تق۔
تق تق - تق - تق بازیک تق دیگر. مأمورهای پلیس از هرطرف پا به فرار گذاشتند،
پراکنده شدند. پلیس همیشه این طوری است. کافی است پاسبان ها فریاد پرنده ای را بشنوند و جیم شوند... من هم از شلوغی استفاده کردم و توی جمعیت گم شدم. بعد از آن هم دیگر به بالیزا(۱۱) قدم نگذاشتم. پایین دست رود را گرفتم. خدا، آدمی را که ایمان داشته باشد حفظ می کند. سرانجام یکی از همین روزها به آنجا برمی گردم.
خوب، بالاخره چند نفر را کشتی؟
ای... شش هفت تایی... چهار پنج تایی!
- گره گو(۱۲)، باز دروغ سرهم می کنی، نه؟
ژوئل در کنار گره گورائو قدم برمی دارد. آن دو بی آنکه حرفی بزنند پیش می روند. ژوئل فکر می کند که فردا به آره ئیا مانته ئیگا که ذکر و فکر گاریمپه ئیرو شده می روند. وقتی گاریمپه ئیرو به یک آره ئیا مانته ئیگا برمی خورد، دیگر برای غذاخوردن هم نمی تواند دست از کار بکشد. صافی را به تکان در می آورد و در این حال دست هایش از فرط خستگی گویی از پیکرش می افتد. صافی و بیل، با استراحت بیگانه اند. آه! چه شکنجه ای! بی نوا کسی که دست از کار بکشد: شن می لغزد و فرد بی نوا را مدفون می کند. آنان فقط زمانی دست از کار می کشند که خطر گذشته باشد. گاهی، از پا درآمده، پوشیده از شن و خیس از عرق، خود را به زمین می اندازند. و این کار، پیکرها را به یک پارچه گل بدل می کند. این گرد و خاک همیشگی، ریه ها را پر و سخت می کند. اگر هم آن ها را سخت نکند، باعث سرفه، سینه درد و سینه پهلو می شود...