«یعنی ممکنه هیچ وقت پیداشون نکنیم؟ تلسکوپ را روی ایوان گذاشته بودیم، در یک شب صاف پاییزی روی لبهٔ یکی از آخرین نقاط تاریک شرق آمریکا. چنین تاریکی خوبی کم پیش می آمد و این همه تاریکی آسمان را روشن می کرد. لولهٔ تلسکوپ را به سمت شکافی بین درختان اطراف کابین اجاره ای گرفتیم. رابین چشمش را از چشمی گرفت - پسر غمگین و تنهای در آستانهٔ نه سالگی ام که با این دنیا مشکل داشت. گفتم: «دقیقا همینه. ممکنه هیچ وقت پیداشون نکنیم.» همیشه سعی می کردم حقیقت را به او بگویم، البته اگر آن را می دانستم و خیلی هم ناخوشایند نبود. به هرحال اگر دروغ می گفتم می فهمید. ـ ولی اونا اونجان، نه؟ شماها ثابتش کردین. ـ خب، دقیقا که ثابتش نکردیم. ـ شاید اونا خیلی خیلی دورن. یعنی یک عالمه فضا یا چنین چیزی وجود داره. وقتی نتوانست منظورش را برساند شانه هایش فرو افتاد. دیگر وقت خواب بود. دستم را روی انبوه موهای خرمایی اش گذاشتم، رنگ او، الی. ـ اگه اینجا هیچ صدایی به گوشمون نرسه چی؟ این نشونهٔ چیه؟ دستش را بالا آورد. آلیسا همیشه می گفت وقتی او تمرکز می کند می شود صدایش را شنید. چشمانش را تنگ کرد و به درهٔ عمیق درختان خیره شد. با دست دیگرش چانه اش را فشار می داد - عادتش بود. وقتی سخت در فکر فرومی رفت. با چنان قدرتی که مجبور شدم بگویم بس کند. -رابی، هی! دستش را برداشت تا من را آرام کند. حالش خوب بود. فقط می خواست در تاریکی به آن سوال فکر کند.
ترجمه بینظیر مریم میرزایی رو بخونید