چرا نمی توانم تا تهش بروم؟ چرا مدام تکرار می شود؟ دالانی است تاریک، آنقدر تاریک که نه تنها انتهایش معلوم نیست که عرضش هم قابل تشخیص نیست. بر در و ابتدای سقفی که نوری بر آن می تابد همیشه تارهای عنکبوت تار تنیده اند با اینکه هر بار مسیر را از تار عنکبوت پاک می کنم اما هر بار باز آنجا هستند با تارهایشان که توی نور برق میزند. وارد می شوم. همیشه فقط تا جایی می توانم پیش بروم. هر چه پیش تر می روم اضطرابم بیشتر می شود تا آن حد که بالاخره بیدار می شوم .هرگز نتوانستم تا تهش بروم. باید اما یک روز تا تهش بروم. باید؟! این باید اما از کجا می آید؟ نمیدانم. کسی می گوید باید بروی. باید جرات کنی. نجات تو در رفتن است. نجات؟