هر چه قدر، آن ها به سمت دل غار پیش می رفتند، صدای وحشتناک و عصبانی، ضعیف تر و آرام تر می شد. حالا النا کاملا مطمئن بود که آن صداها فقط در اثر گردش باد، در لابه لای شکاف صخره های در ورودی غار به وجود می آمده است. پس عجیب نبود که فلوت تنسی نمی توانست افکار هیولاهای دریایی را بخواند، چون این جا اصلا هیچ هیولایی وجود نداشت. حداقل، تا این جای غار که هیولایی دیده نشده بود.
ناگهان چیز کوچک و سیاهی به طرف شان پرید. یک خفاش بود!
فاطیما وحشت زده دستش را بالا آورد تا صورتش را بپوشاند، فرش تکان تکان خورد و او از روی فرش به پایین پرتاب شد.