مدرسه ی حشرات پر بود از سروصدای صدها حشره ی براق و پر جنب وجوش، اما هیچ کدام از آن ها، حشره ی تازه وارد را نمی دیدند؛ هایدی مثل ترکه ی درخت قدبلند و باریک بود. او دست تکان داد و به همه سلام کرد. اما حتی معلم هایدی سرش را از روی بافتنی بلند نکرد. اسکارلت کفشدوزک و عنکبوت های کوچولو، سوسک های دوقلو، سن بدبو و میچ پشه ی ریزه میزه هم او را ندیدند. حتی معلم هایدی بافتنی اش را روی او انداخت. اینجا بود که صدای هایدی، حشره ی ترکه ای درآمد “که من چوب لباسی نیستم!” . همه چیز داشت بر ضد هایدی پیش می رفت تا این که… .