گرمای ظهر بود و انگار خورشید قصد داشت خار و بوته های صحرا را به آتش بکشد. عرق از سر و روی حسن کچل می بارید. بقچه را بر سرش گذاشت تا کله اش نسوزد. شمشسر را به کمرش بسته بود، بند آن شل بود و پایین می آمد و نوک شمشیر به زمین می خورد. یک دست حسن کچل به بقچه و یک دستش به بند شمشیر بود، آن را بالای شکمش نگه داشته بود تا به زمین نخورد. از دور خرابه ای پیدا بود. حسن کچل که هم خسته بود و هم گرسنه و هم از دست گرما طاقتش طاق شده بود، به طرف خرابه دوید. در سایه کوتاه و باریک دیوار خرابه نشست. بقچه را باز کرد تا کمی نان و حلوا بخورد. مثل اینکه هرچه مگس به دنیا بود در خرابه جمع شده بود...