ننه طلا هر چه فکر کرد،دید حسن کچل دست از سر او بر نمی دارد،شبو روز می گوید:«من باید به شهر بروم،چوپانی هم شد کار؟ من گوسفند وبزها را می چرانم و چاق می کنم،ثمرش مال صاحب گله می شود. این همه چوپانی کرده ام،یک بزغاله از مزد چوپانی ندارم. آی جان من به قربان امبع امبع بزغاله!» راهی جلوی پای ننه طلا نبود ،جز این که....