حضرت موسی (ع) روزی از مسیری می گذشت ، صدای کسی را شنید که با خدا مناجات می کرد نزدیک رفت مشاهده کرد که این گونه با خدا سخن میگفت : خدایا! تو کجا هستی که خدمتکارت بشوم موهای سرت را شانه کرده ، و کفشت را بدوزم ، لباس هایت را شسته و دست و پایت را ببوسم، خدایا! تمامی بزها و گوسفندهایم را فدایت میکنم ، میخواهم هر روز به خانه ات آمده و آن را جارو کنم اگر بیمار شدی از تو پرستاری نمایم و .... حضرت موسی (ع) سخنان چوپان را قطع کرد و :گفت ای بنده خدا این چه حرفهایی است که میزنی حرف هایت بوی بی دینی و کفر میدهد زود ساکت شو وتوبه نما چوپان :گفت تو چه کسی هستی ، من که حرف بدی نمیزنم با خدای خودم مشغول مناجات و صحبت کردن هستم.