ایــن بــار مامانــی میــاد و همونطــور کــه ظــرف آجیــل را روی میــز می گــذاره بــه مادرجـون نـگاه می کنـه و میگـه: رسـم دیگـه ای هـم داشـتیم بـه اسـم کوزه شـکنی کـه هـر منطقـه ای از ایـران بـه یـه شـکل بـوده و از ایـن قـراره کـه سـکه یـا نمـک یـا ذغـال یـا چیزهـای دیگـه داخـل کـوزه می انداختنـد و اعضـای خانـواده دور سرشـون می چرخوندنـد و بعـدا از پشـت بام بـه داخـل حیـاط پرتـاب می کردنـد تـا بشـکنه و ایـن طـوری بدی هـا رو از بیـن می بردنـد البتـه دلیـل دیگـه ای هـم داشـته و اون اینـه کـه کوزه هـای سـفالی بعـد از یکسـال قابـل شسـتن و پـاک شـدن نبودنـد و ممکـن بـود باعـث بیمـاری بشـن و بـه همیـن خاطـر اونـو دور می انداختنـد. یهـو چشـمم میفتـه بـه پـارچ سـفالی روی کابینـت کـه بیشـتر اوقـات مامـان تـوش دوغ درســت می کنــه، آبجــی از نگاهــم متوجــه می شــه و میگــه: آیین جــون نقشــه نکـش بـرای خـودت، مامـان اون پـارچ رو تـازه یک ماهـه خریـده.