کتاب دسته گل

Bouquet of flowers
کد کتاب : 134262
شابک : 978-6227411866
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 171
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 آذر

معرفی کتاب دسته گل اثر زینب اصفهانی

کتاب دسته گل نوشته زینب اصفهانی، ماجرای یک دختر جوان است که از همه چیز خسته شده است و تصمیم می‌گیرد برای دوستش در دانشگاه درد دل کند، او توضیح می‌دهد که زمانی که پنج ساله بوده مادر و پدرش را در یک تصادف از دست داده است و بعد از چندین بار گشتن در خانه فامیل قرار شده است با دایی‌اش زندگی کند، اما این زندگی روی خوش نداشته است زیرا زن دایی و بچه‌هایی دایی از او متنفر بودند. دختر درحالی که توانی برای زندگی ندارد و مدام می‌جنگد برای بهترین دوستش همه چیز را تعریف می‌کند.

کتاب دسته گل

قسمت هایی از کتاب دسته گل (لذت متن)
شب‌ها عادت کرده بودم با گریه می‌خوابیدم. هرچی بزرگ‌تر می‌شدم بیشتر می‌فهمیدم و این کارو سخت‌تر می‌کرد. نمی‌دونستم برای چی اینطوری زندگی کردن حقم. زندایی و کیمیا حسابی خوش می‌گذروندن، خیالشون از خونه راحت بود، مدام خرید می‌کردن، تفریح می‌رفتن، نمی‌گم دلم نمی‌خواست ولی رفتار بچگونه اونا بیشتر منو اذیت می‌کرد. یه بار که قصد مسافرت داشتن من می‌دونستم که منو با خودشون نمی‌برن. اصلا دلم نمی‌خواست برم. قرار شد برم خونه خاله. وقتی اونا تهران نباشن، آزادم. اونا رفتن کیش. زندایی چشم و هم چشمی داشت نمی‌دونم کی از فامیلاشون رفته بود که اونم تصمیم گرفت. دایی هم که حوصله بحث نداشت خودشم خسته بود احتیاج به مسافرت داشت از نگاه دایی می‌فهمیدم که دلش برام چقدر می‌سوزه ولی چاره نبود. خودش می‌دونست پیش خاله بیشتر به من خوش می‌گذره. اونا رفتن و یه هفته با ارزش دور از اونا. قبل رفتن اونا رفتم خونه خاله راهی نبود ولی قرار نباشه یا اجازه نداشته باشی به عزیز سر بزنی نمی‌زنی. وقتی خونه خاله رسیدم، بهشت من اونجا بود. حسی داشتم که وصف ناپذیره. در زدم، پسرخاله منصور در رو باز کرد. کم کم بزرگ می‌شدیم. اون برعکس کاوه همیشه به من احترام می‌ذاشت و احساس مسئولیت می‌کرد، خوشحال شد. قبلش دایی زنگ زد، منتظرم بودن خاله طوری به سمتم اومد که نتونست دمپایی بپوشه. مثل همیشه حسابی بغلم کرد تو راه پله چشمم به طبقه بالا افتاد دیگه بوی مادربزرگم نبود دیگه خونه امید من نبود، ذوق تو چشماش وقتی منو می‌دید. برای من فقط افسوس موند خاله وقتی مکث من جلو در رو دید باز بغلم کرد. خداروشکر همدیگه‌رو داشتیم برای هم دعا می‌کردیم. شوهرش سرکار بود. جشن گرفتیم برای خودمون، تصمیم داشتم ایندفعه از خاله راجع به بابام بپرسم. چند وقتی فکرمو مشغول کرده بود خاله همیشه حرف و عوض می‌کرد.