«به گذشته بازمی گردم به دورانی که غمگین بودم نالان و از همه دنیا دل کنده بودم همش فریاد می زدم خداوندا چرا مادرم را از من گرفتی چرا؟ من چگونه زندگی کنم بدون مادرم؟! دلم نوازش های مادرم را می خواهد و بعد از ساعت ها از شدت اشک به خواب می رفتم.
دنیا برایم به آخر رسیده بود و امیدی به زندگی در من نمانده بود. سال هایی را می گذراندم که همش سخت بود تاریکی وجودم را فراگرفته بود تاریک تاریک و وجودم دوست نداشت از تاریکی به روشنایی بازگردد همیشه پرده اتاقم را می کشیدم دوست داشتم اتاقم نیز تاریک شود و در غم باقی بمانم.
روزنه امید رخت بسته بود. تمام دلخوشیم خواندن کتاب بود گاهی تا نیمه شب بیدار بودم و کتاب می خواندم گاهی می نوشتم تا آرام بگیرم نوشتن را دوست داشتم و تمام دلخوشیم بود.
سال های سال سپری شد و کمی آرام شدم دنیا را با تمام رنگ هایش پذیرفتم اما هنوز ایمانم قوی نبود گاهی ناله می کردم گاهی سجده می کردم و دنبال گم شده ای بودم که هنوز زمانش نبود پیدایش کنم سرگردان بودم و حیران.
روزی از روزها که دنبال گم شده ام بودم به پارک رفتم پارکی که اطراف منزلمان بود خدای من گل ها چقدر زیبا بود درختان برگ ها بوی گل ها هوای بهار در پارک پیچیده بود و من به دنیای جدیدی وارد شدم گویی تاریکی که چشمانم را ربوده بود کمکم محو می شد و روشنایی در وجودم قرار می گرفت»