به احساساتم اجازه دادم پیش از قلبم فرمانروایی کنند، شدم مادری که خطای فرزندش را می بیند و به آن معترف است اما فقط تذکر کوچکی می دهد و از آن می گذرد. عشق را لبالب در نگاهم جای دادم و در مقابل شب سیاه چشمانش که سوسوی نفرت را به تماشا گذاشته بود، خیره نگاهش کردم.
چقدر مولکول های هوا لذت می بردند از این پارادوکسی که چشمانمان را انداخته بودند. ناخودآگاه دل خندی کمرنگ روی لب هایم نشست و آرام نجوا کردم:
- شما هرجور دوست دارین رفتار کنین.