دورا با لحنی لجوجانه انگار که بخواهد حرص فرانتس را درآورد می گوید: «شاید هنریته اصلا دلش نمی خواسته بمیرد. اگر این طور بوده، این آقای کلایست تو قاتل تشریف دارند.» کلایست او. قوم و خویش اش که کار را از حد گذرانده بود؟ درمانده میان زندگی و نوشتن؟ کافکا در حالی که همراه دوستش از راه جنگی برمی گردد از خودش می پرسد: حتی اگر همیشه این نویسنده را بسیار ستایش کرده و اغلب از نامه هایش نقل قول کرده باشی آیا دوست داری دنباله روی چنان نویسنده شوربختی باشی که تصورش از زندگی با واقعیت همخوانی نداشته، و دم به دم دچار بحران افسردگی می شده و فکر خودکشی زودتر از انتظار به سراغش آمده و از آن رنج می کشیده است؟ نه، قطعا دلش این را نمی خواهد، اما هر کسی دلش می خواهد قدرت آفرینندگی کسی مثلا کلایست را داشته باشد، که در زمان حیاتش هیچ کس به آن اعتنایی نکرد، حتی گوته بزرگ هم...