بدون زحمت خاصی به ریل رسیدند، ولی اثری از قطار نبود. سرما شدت گرفته بود. باد هر از گاهی تکانی به برف روی درختان کاج می داد و آن را پایین می ریخت.
رادتسکی در حالی که بالا و پایین می پرید تا خود را گرم کند، گفت: «ما که این طوری نمی توانیم برگردیم.»
توروسوف روی جعبه نشست و فارغ از دنیا به ریل ها خیره شد که به شکل دو خط موازی از برف بیرون زده بودند. آهسته گفت: «لابد می آید.»
- چرا عین خیالم نیست؟ عین خیالم هست! ولی جعبه سنگین است و خسته شده ام.
مرد، که قیافه اش از مدت ها پیش برای توروسوف آشنا بود، با کلاه و بارانی تیره نگاه نافذ و خسته ی خود را به او دوخته بود. سپس با لحن سرزنش آمیزی به حرف آمد: «من همسن قرنم. جواب بدهید. ببینم: چرا من در سی وهفت سالگی باید خودم را مشغول کارهای شما بکنم؟ چرا من باید در شبانه روز دو ساعت بخوابم و بدون خستگی مراقب باشم که اوضاع شما، در آینده ای دور از من، روبه راه باشد؟ یعنی واقعا شما آدم معتمدی ندارید که کارهای به این مهمی مثل نگهبانی از این واگن ها را به او بسپارید؟ ما که برای شما یک جامعه ی پاک سازی شده از دشمنان به جا گذاشته ایم...»
توروسوف ابلهانه به چشم های شفاف لیانید میخایلویچ، که انگار فاقد مردمک بودند، خیره شد و گفت: «از این جا بروید... من دیگر تنهای تنها مانده ام...»
مهمان پوزخند تلخی زد: «شما تنهایید؟ چرا خودتان را فریب می دهید؟ شما مدت هاست که وجود ندارید! حق انتخاب تان تا قبل از این بود که نگهبان بشوید. می توانستید انسان باقی بمانید یا به وظیفه تبدیل بشوید. شما دومی را انتخاب کردید، چون بابت اولی به کسی پولی نمی دهند. به این ترتیب، شما تنها نیستید. شما هیچ هستید! ولی با همه ی این ها ما مجبوریم شما را با خودمان ببریم. شاید دوباره به اینجا برتان گردانیم.»