«ناگهان کسی وارد مسجد شد که نمیشد او را ندید. حقیقتا دیدنی بود. جوانی لاغر اندام اما چهار شانه و بلند بالا، شالی نازک بر سر و ردایی ساده و روشن در بر، از در وارد شد و به سمت ستون هفتم آمد، کفش هایش را در آورد و کناری نهاد و به نماز ایستاد. در چهره جذابش سه خصیصه به هم آمیخته بود که نمی شد گفت کدام یک بر آن دو دیگر غالب است. زیبایی، ابهت و نورانیت. انگار که هر کدام به عدالت سهمی را به خود اختصاص داده بودند. نسیم ملایمی که وزید پای عنصر چهارمی را هم به میان کشید که مستی جذبه را کامل می کرد. و آن بوی خوشی بود که تا آن زمان مشابهش به مشامم نرسیده بود. و درست همان زمان که گمان میکردم همه چیز به کمال رسیده و از این برتر قابل تصور نیست، صوت آسمانی و دلنشین نمازش همه آنچه را که بود کنار زد یا تحت الشعاع قرار داد و خود حاکم بلامنازع شد. خدایم گواه است که در عمرم نمازی به این طراوت و حلاوت ندیده بودم. انگار که در و دیوار و سقف و ستون، نوای ملکوتی اش را همراهی می کردند.»