قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، در انتهای سالن انتظار باز شد و مستخدم به همراه مردی لاغراندام با کت اسپرت پشمی وارد سالن شدند. مستخدم به سیج اشاره کرد و هردو با گامهایی سریع به سمت او حرکت کردند، مستخدم دستهایش را مشت کرده بود و چهره مرد دیگر جدی به نظر میرسید. غریزهاش میگفت بچرخد و فرار کند. آنها فکر میکردند او مریض است؛ میخواستند آنجا نگهش دارند. شاید آلن برای اینکه از شر او خلاص شود به آنها گفته بود که او به آنجا میآید. شاید همه حرفهایش درباره رزماری دروغ بود تا فقط او را به آنجا بکشاند. به هر حال، او و تمام بچههای استتنآیلند با این تهدید بزرگ شده بودند که اگر بچه خوبی نباشند، به ویلوبروک فرستاده میشوند. حالا این کابوس داشت به واقعیت بدل میشد. سیج با پاهایی لرزان به طرف آنها رفت. با دستهای بیرون از جیب و سر بالا سعی میکرد ظاهری دوستانه و خاطرجمع داشته باشد. اما درونش، اصلا تعریفی نداشت. قبل از اینکه سیج حرفی بزند، مرد کتپوش گفت: «خانم وینترز کجا بودی؟ خیلی نگرانت شده بودیم.»
کتاب دختران گمشده ویلوبروک