… رنگ از رخش پریده و لب هایش مثل گچ سفید شده بودند، به نظر می رسید که پاهایش هم می لرزند و تاب ایستادن ندارند. بالاخره کلید را بیرون آورد. باز هم به چپ و راست نگاه کرد. برای فرو کردن کلید در قفل، دستانش می لرزیدند، ته کلید را در یک دست گرفته و با دست دیگر سر کلید را به سمت قفل هدایت کرد. درب باز کرد و پا به ورودی خانه گذاشت. صدایی شنید، احساس کرد که کسی از پشت سر به او حرفی زد، در آستانه در رویش را به سمت کوچه برگرداند، جوانکی را در حال گذر بود.
ـ ببخشید شما چیزی فرمودین؟ متوجه حرفتون نشدم. جوانک در حالی که مسیرش ادامه می داد گفت: «به زودی می فهمی.»