لکه ای سیاه در آسمان بسرعت در حال سقوط بود. با دقت نگاه کردم. سقوط نمی کرد، یک پرنده سیاه بزرگ بود بطرف پایین بطرف جیلان و جایماز شیرجه زده بود. بسرعت به آنها نزدیک میشد. اورهان متوجه شد. بطرف آن دو دوید. یک پرنده بزرگ شاید یک عقاب بود.
وحشت تمام وجودم را گرفت. سعی کردم از جا برخاسته و بطرف بچه ها بدوم. توان بلند شدن نداشتم. پاهایم قدرت نداشت. فریاد زدم اما صدایی از گلویم خارج نشد. دهان و گلویم خشک شده بود.
(برگرفته از متن ناشر)